يكم
دورنمای فلاكت هيجان انگيز است، چه تصويری با شكوه تر از غلت
زدن چند تا بچه روی خاك ها سراغ داريد؟ لابد خيلی دلتان
میخواهد، تلويزيون فيلمی از «آجركشی»يك زن شانزده ساله آبستن
پخش كند.
وصف خانههای مردم مفلوك هم میتواند شما را سر شوق بياورد.
يك اتاق شش متری كه گوشة آن اجاقی گذاشتهاند. بچهها كه
تعدادشان حتما بيشتر از چهارتاست به پهلو میخوابند... گاهی
هم ابتكاری به خرج میدهند: يكی از آن ها به نوبت كنار ديوار
میخوابد تا باقی با آسودگی مجال نيم غلتی را پيدا كنند. هر
چه تعداد خانواده بيشتر باشد، تعداد «قالبزنها» و
«آجركشها» بيشتر است. چه زندگی دل انگيزی است از دور! عجيب
به درد سينمای پيشرو (!) میخورد. خانواده ای كه تمام اعضايش
در قبال آجرها متعهدند. بايد آن ها را جابه جا كرد. بايد خشت
زد، قالب گرفت. بايد از آجرها نان ساخت. بايد برای تماشاچیها
يك هيجان حسابی ساخت.
اما اگر از من میشنويد، همان جايی كه هستيد بمانيد. مبادا به
«كورهپزخانهها» نزديك شويد. مبادا اين حس خوشايند تجسم
فلاكت در گزارش من را با واقعيتی كه به «كلمه» نزديك هم
نمیشود، تاخت بزنيد. بوی خاك خيسخورده از ادرار به طور
طبيعی مهوع است.
دوّم
يكی دو ميدان ـ كه انگار همه موجودی ورامين است ـ را پشت سر
گذاشتيم. كنار شهرداری قرچك خيابانی است كه انتهايش به فرعی
«كورهپزخانهها» راه دارد. من اسمش را گذاشتهام خيابان
كورهپزخانهها. انگار تابه حال كسی به فكر انتخاب اسم برايش
نيافتاده.
در دوطرف خيابان میشود پرهيب كورههای بلند را ديد. جاده
خاكی پرچالهای دارد كه پهنايش كمتر از عرض دو ماشين است.
از كنار ما خانوادههای هفت - هشت نفره كارگرانی میگذرند كه
فصل كارشان تمام شده و حالا وسايل زندگيشان را جمع كردهاند
تا به ابتدای خيابان اصلی ببرند و بار كنند و بروند شهرشان.
غالبا دستشان خالی است. ما كه از كنارشان میگذريم، خاك بلند
میشود. لباس های تميزی به تنشان است. شيشهها را بالا
میكشيم كه گرد و خاك و فحشی داخل نيايد.
زنی بچه به بغل كه از گروهش جا مانده را میبينيم. حسينيان
(دبير كانون انجمنهای صنفی كارگران كوره پزخانههای استان
تهران) كه همراهم است، زن را میشناسد. میگويد: «اين بچه را
خاك مريض كرده. نمیدانند مرضش چيست. دكترها گفتهاند از خاك
است.» يك گوشهای نگه میداريم.
زن هراسان است كه گروه جايش بگذارد. همه جواب هايش يكی دو
كلمهای است. میپرسم:
از كجا آمدهای؟
- كردستان
گروهتان چند نفره بود؟
- شش نفر... من و شوهرم و چهارتا از بچههايم.
به بچهای كه به بغل دارد، اشاره میكنم: اين هم كار
میكرد؟
- سه سالش است ... كار كه نه، ولی كنار دست من بود. جايی نبود
بگذارمش.
- باقی بچههايت كه كار میكردند چند سالشان بود؟
- يكی چهارده سال، يكی دوازده سال، يكی يازده سال. دخترم هم
هشت سالش است.
میپرسم: دخترت هم كار میكرد؟! (لحنم از كنترلم خارج شد،
ترسيد.)
- چاره نداريم. پس چه كار كنيم؟
جوابی ندارم. سوار میشوم تا ظهر نشده راه بيفتيم.
سوّم
اكثر آلونكها خالی است. اتاقهای شش متری چسبيده به همی كه
هر كدام يك خانواده قالب زن را در خود جای میدادند. اوائل
مهر كارگران فصلی (قالبزن ها) بار و بنديلشان را جمع
میكنند كه بروند. هوا كه به سمت سرما میرود، ديگر كاری
برايشان نيست. چون در فصل سرما خشتها خشك نمیشوند.
تك و توكی برای تسويه حساب مانده بودند. از يكيشان میپرسم:
چرا هنوز برنگشتهاي؟
میگويد: اربابم تازه امروز با من تسويه حساب كرد.
- پولت را چطور گرفتی؟
- اربابم اول كه آمدم گفت همهاش را يك جا نقد میدهم. حالا
كه كارم تمام شده دويست هزارتومان پول داده، باقيش هم چك.
چكها هم مال خودش نيست... از مشتریهايی گرفته كه
نمیشناسمشان. تاريخش هم لااقل برای پنج ماه بعد است. حالا
بايد برگردم به دهات و قرض بگيرم تا پنج ماه بعد كه آيا چك ها
نقد بشود يا برگشت بخورد.
از خانوادهاش میپرسم.
میگويد: سه تا پسر دارم كه همراه من خشت میزنند. زنم و دو
تا از دخترهايم هم قالب داری میكنند.
از ساعت كارشان میپرسم.
- از ساعت سه صبح میرويم تا هفت كه برای صبحانه برمیگرديم.
ساعت هشت دوباره میرويم تا دوازده ظهر كه میآييم برای
نهار. بعد دوباره میرويم تا هشت شب كار میكنيم.
باز لحنم را گم میكنم. میگويم: يعنی هفده ساعت؟!
سعی میكند، با انگشت هايش حساب كند كه به نتيجهای
نمیرسد. زنش كه به ما ملحق شده میگويد: بعضی وقت ها حتی
بيشتر... روزی هيجده ساعت اين بچهها توی خاك ها میلولند.
اين دخترم را ببين!
از بين بچههايی كه مبهوت من شدهاند، دخترك موخرمايی
ريزهای را بيرون میكشد.
- اين هم خشت جمع میكند.
دست هايش را نشانم میدهد. جرات لمس كردن دست بچه را ندارم.
پينههايش معلوم است. اين بچه اگر دست آدمی كه توی عمرش
سنگينتر از ليوان را از زمين بلند نكرده به دست بگيرد، چه
فكر میكند؟ حالا لااقل خيال میكند كه دست همه آدم ها بايد
پينه داشته باشد.
مادرش سر بچه را خم میكند و يقه لباسش را كنار میزند. سرخی
لايه نازك گوشت چسبيده به استخوان شانه به چشم میخورد. پوستش
تقريبا رفته.
میگويد: ما كه سرمان به كار گرم است. حواسمان نيست. اين هم
میخواهد كمك كند... خشتها را میگذارد روی شانه اش. زورش
نمیرسد.
پيرمردی كه كنار سايه ديوار ايستاده، وقتی شور و حرارت زن را
در تعريف ماجرای دخترش میبيند، به خيال اين كه من (لابد مثل
سوپرمن) آمده ام مشكلاتشان را حل كنم، جلو میآيد. توی دستش
يك بسته هزارتومانی است و چند تا چك.
میگويد: اين ها را امروز به من داده.
اربابش را میگويد. حدود شش ماه با خانوادهاش كار كرده. آن
ها به شهرشان بازگشتهاند و پيرمرد را جا گذاشتهاند كه
حسابشان را تسويه كند.
میگويد: نه تا نان خور دارم. ده خودمان كار نيست. اين جا كار
میكنيم و میرويم دهمان میخوريم. پولمان كه تمام شد
دوباره بر میگرديم اين جا.
تاريخ چكش را میبينم. میپرسم: تا برج دوازده چهطوری با
صد هزارتومان زندگی میكنيد؟
میگويد: با بدبختی ... زندگی كجا بود؟ با بدبختی
میگذرانيم.
چهارم
توصيف بعضی چهرهها از من ساخته نيست. يعنی اساسا با كلمه جور
در نمیآيد. مثلا چهره دختر نوجوانی كه در كوره پزخانه
مجاور يافتمش. يك سالی از ازدواجش میگذرد. با شانزده سال سن،
هشت ماهه آبستن است. میگويد از بچگی با پدر و مادرش از تربت
حيدريه به ورامين میآمده و حالا هم برای اولين بار شوهرش را
آورده تا به او آموزش قالبزنی بدهد. بازگرديم به چهرهاش.
چيزی كه هنوز نمیدانم چيست، قيافهاش است. درست شبيه پرتره
بچهای كه رويش، روی خطوط صورتش، ناشی وار خطوط تازهای
اضافه كرده باشند.
میگويم: از جوانيت راضی هستی؟
خجالت میكشد. سرخ میشود. حرفی نمی زند. اين دخترك
میتواند با رضايت خاطر پير بشود. مگر ديروزش آش دهن سوزی
بود؟ يا مثلا پارسال؟ ... عقيده شما غير از اين است؟ افسوس چه
را بخورد؟ جوانی؟ او كه هرگز جوان نبوده است. جوانيش به جوانی
دُمَلها (كه چرك از درون آزارشان میدهد و بادشان میكند)
شبيه است. پيری لااقل اين حُسن را برايش خواهد داشت كه امكان
خيال پردازی را از او بگيرد. كه به رويش نِشتری باشد. كه
نگذارد اميد و خوشبينی بی حاصل بر تعداد كارگران كورهپزخانه
اضافه كند. اما چاره ای نيست. اين چيزها در جهان هميشه وجود
دارد. باز هم به دنيا میآيند، دوباره كارگران كورهپزخانه
به دنيا میآيند و هميشه وضع به همين منوال خواهد بود.
میپرسم: با اين وضعت كار هم میكردی؟
میگويد: سالمم. چيزيم نيست. مادرم هم من را همين جا زائيده.
ياد توصيف «سلين» از فلاكت میافتم. جايی در كتاب «سفر به
انتهای شب» كه انگار همه اين آدمها و زندگیها را مو به مو
از روی كتاب او ساخته اند.
سلين میگويد: فلاكت مثل زنی است اكبيری كه به هر حال به عقدت
درآمده. شايد بهتر باشد كه بالاخره يك كم دوستش بداری تا اين
كه تمام عمر با كتك زدنش جانت بالا بيايد.
پنجم
در همان كوره پزخانه زن ديگری را ديدم كه میگفت سی ساله است.
اگر خودش نمیگفت، گمان میكردم لااقل هزار سال دارد. اين
درست كه زندگی قيافه آدمها را مچاله می كند، اما كارگران
كورهپزخانه ها (مخصوصا زن ها) زودتر محو میشوند. بدبختی
غولی است كه از قيافه آن ها مثل پاره پلاسی برای پاك كردن
كثافت عالم استفاده میكند.
میگويد: پانزده سالگی عروس شدم. فقط دو ماه توی خانه شوهرم
بودم. چون چيزی نداشتيم (نه كاری، نه درآمدی) مجبور شديم از
همان موقع بيائيم اين جا، سر كوره. همه بچههايم كنار كوره ها
به دنيا آمدند. وقتی درد زايمان شروع میشد، شوهرم میرفت
شهر تا ماشين بگيرد و من را برساند بيمارستان. بچه دومم توی
همين اتاق به دنيا آمد.
به دخمهای اشاره میكند و میگويد: تا قبل از درد كار
میكردم. يك هفته بعد از زايمان هم بر میگشتم سر كار.
چارهای نبود. اگر كار نكنيم، شش ماه سرمای سال را بايد توی
ده گرسنگی بكشيم.
میپرسم: مگر بيمه نيستيد؟ كارگر زن اگر زايمان كند، لااقل
نود روز از كار معاف است و حقوقش را میگيرد.
میگويد: اربابها ما را مستقيم بيمه نمیكنند.
وحشتناك است! اين زن و بچههايش كه هر كدام كارگر مستقلی
محسوب میشوند، را تحت تكفل شوهرش بيمه كردهاند. جالب اين
كه كارفرما هفت درصد سهم بيمه كارگر را از حقوق تك تك آن ها
كسر میكند. اما تنها سرپرست خانواده را بيمه كرده است! آن هم
چه نوع بيمهاي...؟ بيمه ای كه سازمان تامين اجتماعی به علت
عدم پرداخت سهم بيمه از جانب كارفرما، دفترچهها را تمديد
اعتبار نمیكند! اين خلاف قانون است. مضحك است. اما حقيقت
دارد!
میپرسم: روزی چند ساعت كار میكرديد؟
میگويد: با شوهرم و دو تا از پسرهايم (كه دوازده ساله و ده
ساله هستند) حدود چهارصد هزار قالب زديم. پنج ماه كار كرديم.
سه صبح میرفتيم تا هفت شب.
اين زن و خانوادهاش هم بر خلاف توافق اوليه بخشی از
دستمزدشان را نقدی گرفتهاند و بخش اعظم آن را به صورت چك
دريافت كردهاند. چكهايی كه نمیدانند متعلق به چه كسی
است.
میگويد: چكها را بايد توی شهرستان پنجاه هزارتومان كمتر از
قيمت بفروشيم. وقتی بچهها گرسنه هستند، چاره ای نداريم.
از وعدههای غذاييشان در شهرستان میپرسم.
میگويد: معمولا سيبزمينی و لپه و نخود... يك كيلو گوشت هم
میخريم و هر بار يك مثقال میاندازيم توی ديگ تا فقط «بودش»
كنيم.
سهم اين آدم ها از روزی شانزده ساعت كار كمی سيب زمينی و لپه
است!
می پرسم: بچه ها توی اين خاك و كثافت مريض نمیشوند؟
میگويد: دائم اسهال و استفراغ دارند. دفترچههايمان هم كه
اعتبار ندارد تا ببريمشان دكتر. خودشان چند روز میخوابند تا
خوب بشوند. اين طور برايشان بهتر هم هست. چند روز كار
نمیكنند.
ششم
كارگران كورهپزخانهها دو دسته اند: كارگران فصلی و دائم.
اوضاع برای كارگران دائم هم بهتر از كارگران فصلی نيست. مرد
ميانسالی كه از سال پنجاه و نه در كورهپزخانهها «آجر بار
كن» است و روزی شانزده ساعت كار میكند، میگويد: به طور
مرتب حق بيمه را از حقوق ما كسر میكنند، اما اگر كارفرما
ليست بيمه را به تامين اجتماعی بدهد، ما بيمه میشويم و اگر
دلبخواهی رد نكند، هم بيمه نيستيم! در تامين اجتماعی هم كاری
ندارند كه ما حق بيمهمان را میدهيم يا نه. دفترچهها را
تمديد اعتبار نمیكنند.
او با شش بچه سرپرست يك خانواده هشت نفری است. تصور میكنيد
حقوقش چقدر است؟! صد و چهل هزار تومان!
اما غايت تعجب اين جا نيست. پيرمرد هفتاد سالهای، هم اتاق
اين مرد است كه از سال چهل و پنج در كورهپزخانهها كار
میكند اما هنوز بازنشسته نشده است!
میگويد: اگر نصف سابقه كار من را هم حساب میكردند تا به
حال بازنشسته شده بودم و لازم نبود روزی دوازده ساعت كار كنم.
او هم هر باری كه ليست به تامين اجتماعی رد بشود، بيمه
میشود. يعنی تنها سالی يكی دو ماه بيمه است! اما عجيبتر از
همه اين كه انگشت كوچك دست راست اين پيرمرد سال گذشته در حين
كار قطع شده است. میگويد: سه ماه خوابيدم اما فقط دويست و
بيست هزار تومان به من پرداخت كردند... يعنی ماهی هفتاد هزار
تومان!
اين پيرمرد سرنوشت آن مرد ميانسال است و آن دخترك آبستن و همه
كارگران كوره پزخانهها. راه گريزی برايشان نيست!
آبان ماه ۱۳۸۴