خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
آدم های فصل گرم
 
 
اسماعيل محمد ولی
 

يكم
 
دورنمای فلاكت هيجان انگيز است، چه تصويری با شكوه تر از غلت زدن چند تا بچه روی خاك ها سراغ داريد؟ لابد خيلی دلتان می‌‏خواهد، تلويزيون فيلمی از «آجركشی»يك زن شانزده ساله آبستن پخش كند.
وصف خانه‌‏های مردم مفلوك هم می‌‏تواند شما را سر شوق بياورد. يك اتاق شش متری كه گوشة آن اجاقی گذاشته‌‏اند. بچه‌‏ها كه تعدادشان حتما بيشتر از چهارتاست به پهلو می‌‏خوابند... گاهی هم ابتكاری به خرج می‌‏دهند: يكی از آن ها به نوبت كنار ديوار می‌‏خوابد تا باقی با آسودگی مجال نيم غلتی را پيدا كنند. هر چه تعداد خانواده بيشتر باشد، تعداد «قالب‌‏زن‌‏ها» و «آجركش‌‏ها» بيشتر است. چه زندگی دل انگيزی است از دور! عجيب به درد سينمای پيشرو (!) می‌‏خورد. خانواده ای كه تمام اعضايش در قبال آجرها متعهدند. بايد آن ها را جابه جا كرد. بايد خشت زد، قالب گرفت. بايد از آجرها نان ساخت. بايد برای تماشاچی‌‏ها يك هيجان حسابی ساخت.
اما اگر از من می‌‏شنويد، همان جايی كه هستيد بمانيد. مبادا به «كوره‌‏پزخانه‌‏ها» نزديك شويد. مبادا اين حس خوشايند تجسم فلاكت در گزارش من را با واقعيتی كه به «كلمه» نزديك هم نمی‌‏شود، تاخت بزنيد. بوی خاك خيس‌‏خورده از ادرار به طور طبيعی مهوع است.
 
دوّم
 
يكی دو ميدان ـ كه انگار همه موجودی ورامين است ـ را پشت سر گذاشتيم. كنار شهرداری قرچك خيابانی است كه انتهايش به فرعی «كوره‌‏پزخانه‌‏ها» راه دارد. من اسمش را گذاشته‌‏ام خيابان كوره‌‏پزخانه‌‏ها. انگار تابه حال كسی به فكر انتخاب اسم برايش نيافتاده.
در دوطرف خيابان می‌‏شود پرهيب كوره‌‏های بلند را ديد. جاده خاكی پرچاله‌‏ای دارد كه پهنايش كمتر از عرض دو ماشين است.
از كنار ما خانواده‌‏های هفت - هشت نفره كارگرانی می‌‏گذرند كه فصل كارشان تمام شده و حالا وسايل زندگيشان را جمع كرده‌‏اند تا به ابتدای خيابان اصلی ببرند و بار كنند و بروند شهرشان.
غالبا دستشان خالی است. ما كه از كنارشان می‌‏گذريم، خاك بلند می‌‏شود. لباس های تميزی به تنشان است. شيشه‌‏ها را بالا می‌‏كشيم كه گرد و خاك و فحشی داخل نيايد.
 
زنی بچه به بغل كه از گروهش جا مانده را می‌‏بينيم. حسينيان (دبير كانون انجمن‌‏های صنفی كارگران كوره پزخانه‌‏های استان تهران) كه همراهم است، زن را می‌‏شناسد. می‌‏گويد: «اين بچه را خاك مريض كرده. نمی‌‏دانند مرضش چيست. دكترها گفته‌‏اند از خاك است.» يك گوشه‌‏ای نگه می‌‏داريم.
زن هراسان است كه گروه جايش بگذارد. همه جواب هايش يكی دو كلمه‌‏ای است. می‌‏پرسم:
از كجا آمده‌‏ای؟
- كردستان
گروهتان چند نفره بود؟
- شش نفر... من و شوهرم و چهارتا از بچه‌‏هايم.
به بچه‌‏ای كه به بغل دارد، اشاره می‌‏كنم: اين هم كار می‌‏كرد؟
- سه سالش است ... كار كه نه، ولی كنار دست من بود. جايی نبود بگذارمش.
- باقی بچه‌‏هايت كه كار می‌‏كردند چند سالشان بود؟
- يكی چهارده سال، يكی دوازده سال، يكی يازده سال. دخترم هم هشت سالش است.
می‌‏پرسم: دخترت هم كار می‌‏كرد؟! (لحنم از كنترلم خارج شد، ترسيد.)
- چاره‌‏ نداريم. پس چه كار كنيم؟
جوابی ندارم. سوار می‌‏شوم تا ظهر نشده راه بيفتيم.
 

سوّم
 
اكثر آلونك‌‏ها خالی است. اتاق‌‏های شش متری چسبيده به همی كه هر كدام يك خانواده قالب زن را در خود جای می‌‏دادند. اوائل مهر كارگران فصلی (قالب‌‏زن ها) بار و بنديلشان را جمع می‌‏كنند كه بروند. هوا كه به سمت سرما می‌‏رود، ديگر كاری برايشان نيست. چون در فصل سرما خشت‌‏ها خشك نمی‌‏شوند.
تك و توكی برای تسويه حساب مانده بودند. از يكيشان می‌‏پرسم: چرا هنوز برنگشته‌‏اي؟
می‌‏گويد: اربابم تازه امروز با من تسويه حساب كرد.
- پولت را چطور گرفتی؟
- اربابم اول كه آمدم گفت همه‌‏اش را يك جا نقد می‌‏دهم. حالا كه كارم تمام شده دويست هزارتومان پول داده، باقيش هم چك. چك‌‏ها هم مال خودش نيست... از مشتری‌‏هايی گرفته كه نمی‌‏شناسمشان. تاريخش هم لااقل برای پنج ماه بعد است. حالا بايد برگردم به دهات و قرض بگيرم تا پنج ماه بعد كه آيا چك ها نقد بشود يا برگشت بخورد.
از خانواده‌‏اش می‌‏پرسم.
می‌‏گويد: سه تا پسر دارم كه همراه من خشت می‌‏زنند. زنم و دو تا از دخترهايم هم قالب داری می‌‏كنند.
از ساعت كارشان می‌‏پرسم.
- از ساعت سه صبح می‌‏رويم تا هفت كه برای صبحانه برمی‌‏گرديم. ساعت هشت دوباره می‌‏رويم تا دوازده ظهر كه می‌‏آييم برای نهار. بعد دوباره می‌‏رويم تا هشت شب كار می‌‏كنيم.
باز لحنم را گم می‌‏كنم. می‌‏گويم: يعنی هفده ساعت؟!
سعی می‌‏كند، با انگشت هايش حساب كند كه به نتيجه‌‏ای نمی‌‏رسد. زنش كه به ما ملحق شده می‌‏گويد: بعضی وقت ها حتی بيشتر... روزی هيجده ساعت اين بچه‌‏ها توی خاك ها می‌‏لولند. اين دخترم را ببين!
از بين بچه‌‏هايی كه مبهوت من شده‌‏اند، دخترك موخرمايی ريزه‌‏ای را بيرون می‌‏كشد.
- اين هم خشت جمع می‌‏كند.
دست هايش را نشانم می‌‏دهد. جرات لمس كردن دست بچه را ندارم. پينه‌‏هايش معلوم است. اين بچه اگر دست آدمی كه توی عمرش سنگين‌‏تر از ليوان را از زمين بلند نكرده به دست بگيرد، چه فكر می‌‏كند؟ حالا لااقل خيال می‌‏كند كه دست همه آدم ها بايد پينه داشته باشد.
 
مادرش سر بچه را خم می‌‏كند و يقه لباسش را كنار می‌‏زند. سرخی لايه نازك گوشت چسبيده به استخوان شانه به چشم می‌‏خورد. پوستش تقريبا رفته.
می‌‏گويد: ما كه سرمان به كار گرم است. حواسمان نيست. اين هم می‌‏خواهد كمك كند... خشت‌‏ها را می‌‏گذارد روی شانه اش. زورش نمی‌‏رسد.
 
پيرمردی كه كنار سايه ديوار ايستاده، وقتی شور و حرارت زن را در تعريف ماجرای دخترش می‌‏بيند، به خيال اين كه من (لابد مثل سوپرمن) آمده ام مشكلاتشان را حل كنم، جلو می‌‏آيد. توی دستش يك بسته هزارتومانی است و چند تا چك.
می‌‏گويد: اين ها را امروز به من داده.
اربابش را می‌‏گويد. حدود شش ماه با خانواده‌‏اش كار كرده. آن ها به شهرشان بازگشته‌‏اند و پيرمرد را جا گذاشته‌‏اند كه حسابشان را تسويه كند.
می‌‏گويد: نه تا نان خور دارم. ده خودمان كار نيست. اين جا كار می‌‏كنيم و می‌‏رويم دهمان می‌‏خوريم. پولمان كه تمام شد دوباره بر می‌‏گرديم اين جا.
تاريخ چكش را می‌‏بينم. می‌‏پرسم: تا برج دوازده چه‌‏طوری با صد هزارتومان زندگی می‌‏كنيد؟
می‌‏گويد: با بدبختی ... زندگی كجا بود؟ با بدبختی می‌‏گذرانيم.
 
چهارم
 
توصيف بعضی چهره‌‏ها از من ساخته نيست. يعنی اساسا با كلمه جور در نمی‌‏آيد. مثلا چهره دختر نوجوانی كه در كور‌‏ه پزخانه مجاور يافتمش. يك سالی از ازدواجش می‌‏گذرد. با شانزده سال سن، هشت ماهه آبستن است. می‌‏گويد از بچگی با پدر و مادرش از تربت حيدريه به ورامين می‌‏آمده و حالا هم برای اولين بار شوهرش را آورده تا به او آموزش قالب‌‏زنی بدهد. بازگرديم به چهره‌‏اش. چيزی كه هنوز نمی‌‏دانم چيست، قيافه‌‏اش است. درست شبيه پرتره بچه‌‏ای كه رويش، روی خطوط صورتش، ناشی وار خطوط تازه‌‏ای اضافه كرده باشند.
می‌‏گويم: از جوانيت راضی هستی؟
خجالت می‌‏كشد. سرخ می‌‏شود. حرفی نمی زند. اين دخترك می‌‏تواند با رضايت خاطر پير بشود. مگر ديروزش آش دهن سوزی بود؟ يا مثلا پارسال؟ ... عقيده شما غير از اين است؟ افسوس چه را بخورد؟ جوانی؟ او كه هرگز جوان نبوده است. جوانيش به جوانی دُمَل‌‏ها (كه چرك از درون آزارشان می‌‏دهد و بادشان می‌‏كند) شبيه است. پيری لااقل اين حُسن را برايش خواهد داشت كه امكان خيال پردازی را از او بگيرد. كه به رويش نِشتری باشد. كه نگذارد اميد و خوشبينی بی حاصل بر تعداد كارگران كوره‌‏پزخانه اضافه كند. اما چاره ای نيست. اين چيزها در جهان هميشه وجود دارد. باز هم به دنيا می‌‏آيند، دوباره كارگران كوره‌‏پزخانه به دنيا می‌‏آيند و هميشه وضع به همين منوال خواهد بود.
 
می‌‏پرسم: با اين وضعت كار هم می‌‏كردی؟
می‌‏گويد: سالمم. چيزيم نيست. مادرم هم من را همين جا زائيده.
ياد توصيف «سلين» از فلاكت می‌‏افتم. جايی در كتاب «سفر به انتهای شب» كه انگار همه اين آدم‌‏ها و زندگی‌‏ها را مو به مو از روی كتاب او ساخته اند.
سلين می‌‏گويد: فلاكت مثل زنی است اكبيری كه به هر حال به عقدت درآمده. شايد بهتر باشد كه بالاخره يك كم دوستش بداری تا اين كه تمام عمر با كتك زدنش جانت بالا بيايد.
 
پنجم
 
در همان كوره پزخانه زن ديگری را ديدم كه می‌‏گفت سی ساله است. اگر خودش نمی‌‏گفت، گمان می‌‏كردم لااقل هزار سال دارد. اين درست كه زندگی قيافه آدم‌‏ها را مچاله می كند، اما كارگران كوره‌‏پزخانه ها (مخصوصا زن ها) زودتر محو می‌‏شوند. بدبختی غولی است كه از قيافه آن ها مثل پاره پلاسی برای پاك كردن كثافت عالم استفاده می‌‏كند.
می‌‏گويد: پانزده سالگی عروس شدم. فقط دو ماه توی خانه شوهرم بودم. چون چيزی نداشتيم (نه كاری، نه درآمدی) مجبور شديم از همان موقع بيائيم اين جا، سر كوره. همه بچه‌‏هايم كنار كوره ها به دنيا آمدند. وقتی درد زايمان شروع می‌‏شد، شوهرم می‌‏رفت شهر تا ماشين بگيرد و من را برساند بيمارستان. بچه دومم توی همين اتاق به دنيا آمد.
به دخمه‌‏ای اشاره می‌‏كند و می‌‏گويد: تا قبل از درد كار می‌‏كردم. يك هفته بعد از زايمان هم بر می‌‏گشتم سر كار. چاره‌‏ای نبود. اگر كار نكنيم، شش ماه سرمای سال را بايد توی ده گرسنگی بكشيم.
می‌‏پرسم: مگر بيمه نيستيد؟ كارگر زن اگر زايمان كند، لااقل نود روز از كار معاف است و حقوقش را می‌‏گيرد.
می‌‏گويد: ارباب‌‏ها ما را مستقيم بيمه نمی‌‏كنند.
 
وحشتناك است! اين زن و بچه‌‏هايش كه هر كدام كارگر مستقلی محسوب می‌‏شوند، را تحت تكفل شوهرش بيمه كرده‌‏اند. جالب اين كه كارفرما هفت درصد سهم بيمه كارگر را از حقوق تك تك آن ها كسر می‌‏كند. اما تنها سرپرست خانواده را بيمه كرده است! آن هم چه نوع بيمه‌‏اي...؟ بيمه ای كه سازمان تامين اجتماعی به علت عدم پرداخت سهم بيمه از جانب كارفرما، دفترچه‌‏ها را تمديد اعتبار نمی‌‏كند! اين خلاف قانون است. مضحك است. اما حقيقت دارد!
 
می‌‏پرسم: روزی چند ساعت كار می‌‏كرديد؟
می‌‏گويد: با شوهرم و دو تا از پسرهايم (كه دوازده ساله و ده ساله هستند) حدود چهارصد هزار قالب زديم. پنج ماه كار كرديم. سه صبح می‌‏رفتيم تا هفت شب.
اين زن و خانواده‌‏اش هم بر خلاف توافق اوليه بخشی از دستمزدشان را نقدی گرفته‌‏اند و بخش اعظم آن را به صورت چك دريافت كرده‌‏اند. چك‌‏هايی كه نمی‌‏دانند متعلق به چه كسی است.
می‌‏گويد: چك‌‏ها را بايد توی شهرستان پنجاه هزارتومان كمتر از قيمت بفروشيم. وقتی بچه‌‏ها گرسنه هستند، چاره ای نداريم.
از وعده‌‏های غذاييشان در شهرستان می‌‏پرسم.
می‌‏گويد: معمولا سيب‌‏زمينی و لپه و نخود... يك كيلو گوشت هم می‌‏خريم و هر بار يك مثقال می‌‏اندازيم توی ديگ تا فقط «بودش» كنيم.
سهم اين آدم ها از روزی شانزده ساعت كار كمی سيب زمينی و لپه است!
 
می پرسم: بچه ها توی اين خاك و كثافت مريض نمی‌‏شوند؟
می‌‏گويد: دائم اسهال و استفراغ دارند. دفترچه‌‏هايمان هم كه اعتبار ندارد تا ببريمشان دكتر. خودشان چند روز می‌‏خوابند تا خوب بشوند. اين طور برايشان بهتر هم هست. چند روز كار نمی‌‏كنند.
 
ششم
 
كارگران كوره‌‏پزخانه‌‏ها دو دسته ‏اند: كارگران فصلی و دائم.
اوضاع برای كارگران دائم هم بهتر از كارگران فصلی نيست. مرد ميانسالی كه از سال پنجاه و نه در كوره‌‏پزخانه‌‏ها «آجر بار كن» است و روزی شانزده ساعت كار می‌‏كند، می‌‏گويد: به طور مرتب حق بيمه را از حقوق ما كسر می‌‏كنند، اما اگر كارفرما ليست بيمه را به تامين اجتماعی بدهد، ما بيمه می‌‏شويم و اگر دلبخواهی رد نكند، هم بيمه نيستيم! در تامين اجتماعی هم كاری ندارند كه ما حق بيمه‌‏مان را می‌‏دهيم يا نه. دفترچه‌‏ها را تمديد اعتبار نمی‌‏كنند.
او با شش بچه سرپرست يك خانواده هشت نفری است. تصور می‌‏كنيد حقوقش چقدر است؟! صد و چهل هزار تومان!
 
اما غايت تعجب اين جا نيست. پيرمرد هفتاد ساله‌‏ای، هم اتاق اين مرد است كه از سال چهل و پنج در كوره‌‏پزخانه‌‏ها كار می‌‏كند اما هنوز بازنشسته نشده است!
می‌‏گويد: اگر نصف سابقه كار من را هم حساب می‌‏كردند تا به حال بازنشسته شده بودم و لازم نبود روزی دوازده ساعت كار كنم.
او هم هر باری كه ليست به تامين اجتماعی رد بشود، بيمه می‌‏شود. يعنی تنها سالی يكی دو ماه بيمه است! اما عجيب‌‏تر از همه اين كه انگشت كوچك دست راست اين پيرمرد سال گذشته در حين كار قطع شده است. می‌‏گويد: سه ماه خوابيدم اما فقط دويست و بيست هزار تومان به من پرداخت كردند... يعنی ماهی هفتاد هزار تومان!
 
اين پيرمرد سرنوشت آن مرد ميانسال است و آن دخترك آبستن و همه كارگران كوره پزخانه‌‏ها. راه گريزی برايشان نيست!
آبان ماه ۱۳۸۴

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول