چونکه بيرنگی اسير رنگ شد
موسی يی با موسی يی در جنگ شد
مولوی
رنگ، وجود واقعی مستقل ندارد. ماهيت آنچه رنگ ناميده می شود، بيرنگی
است. يعنی نبودِ رنگ. مثل ماهيت خيلی پديده های ديگر که ما آن ها را
دارای وجود واقعی مستقل فرض می کنيم، حال آنکه واقعی ترين واقعيتشان
نبودِ آن ها به صورت واقعيتِ قائم به ذات است.
و بالعکس نيز البته.
... مبحث پايه يی تر، اما انتزاعی يی هم در همين باب، وجود دارد که
چندان به اين نوشته مربوط نمی شود و جايش اينجا نيست. مبحثِ «هست» بودن
«نيستی» را می گويم، که صاحبنظرانی چند ـ از جمله همين مولوی بزرگ
خودمان ـ به آن پرداخته اند...
در مدرسه به ما می آموختند که اگر يک «منشور» شيشه يی را در برابر نور
بيرنگ خورشيد قرار دهيد، هفت رنگ را در آن متبلور خواهيد ديد. و
منظورشان، همانی بود که ما برای زندگی در عين، و نه زندگی در ذهن ـ که
هر دو لازم و ملزوم يکديگرند ـ ناچاريم که واقعيت، تلقی کنيمش. رنگ
هايی که از يکسو تبلور بيرنگی هستند، و از يکسو همه ی رنگ های ديگر از
ترکيب سه تای آن ها با هم به وجود می آيند. بعضی از معلمان فيزيک هم که
زورشان به همکارانشان نمی رسيد، داد و بيداد هايشان را ـ احياناً در
کلاس بالاتر ـ بر سر ما راه می انداختند که: خير؛ شش رنگ، درست است، نه
هفت رنگ. و آن شش رنگ را هم يکی يکی بر می شمردند و با بيان علمی
متفاوتی، رنگ هفتم را که آن ديگران قائل به آن بودند، از شمار، خارج می
کردند. و ما هاج واج می مانديم که بالاخره حق با کدامشان است.
در مدرسه، به ما اينطور می آموختند. اما من تماشای تبلور نور خورشيد
را، بيشتر در تماشای رنگين کمان دوست می داشتم و می دارم تا در تماشای
منشور شيشه يی. منشور شيشه يی مثلّثُ القاعده!
و رنگين کمان، حادثه است. حادثه يی که يا پس از توفان و باران اتفاق می
افتد، و يا در فاصله ی ميان دو توفان و باران. و هر دو در حضور خورشيد.
و حالا ما در فاصله ی ميان دو توفان و باران، بر سر رنگ ها با يکديگر
می جنگيم. بی آن که به اخم تلخ خورشيد، نگاه کنيم که در آن بالا، در آن
بالای بالا، نظاره گر ماست و در تب و تاب درون خود می سوزد و می سازد.
توفانی آمده است و بارانی که در آغاز، نم نم بود؛ و در ميانه، رگبار
شد؛ و در پايان، سيلاب. و توفانی در راه است و بارانی که اين بار، نه
از نم نم، که از سيلاب، شروع خواهد شد. سيلابی که يا دشمنان ما را با خود
خواهد برد و درهم خواهد کوبيد، و يا خود ما را.
اگر نمی توانيم به بيرنگی نگاه کنيم، اقلّاً به آسمان نگاه کنيم و به
رنگين کمان. و پاس حرمت خورشيد را بداريم که همه ی رنگ ها را، همه ی
رنگ های ما را، در بيرنگی خود جا داده است. سخاوتمندانه، و بی تبعيض.
زده اندمان و خورده ايم. همه مان را زده اند و همه مان خورده ايم. و آن
ها که ما را زده اند، رنگ هامان را از ما نپرسيده اند.
و ما که خورده ايم، رنگ هامان را از يکديگر پرسيده ايم. حتی در برابر
گلوله هاشان. حتّی در زير شلاق هاشان. حتی در سلول های تنگ و تارشان
برای ما. و حتی در گورستان ها...
زمين ما بزرگ است مثل آسمان. چرا که آسمان ما بزرگ است. مثل زمين.
کجاييم ما؟ در کهکشان راه شيری. مگر نه؟ و کجاست کهکشان راه شيری؟ در
آسمان. مگر نه؟
يکی ـ نمی دانم چه کسی ـ سال ها و سال ها پيش ـ نمی دانم چه سالی ـ در
جايی ـ نمی دانم کجا ـ پرسيده بود:
- شما ای شهرنشينان سراسر جهان! کدامتان، و چند بار، طلوع خورشيد را
ديده است؟
و من می پرسم ـ همين حالا و همينجا:
ـ ای ما رهنوردان راه شيری! کداممان، در کدام شب، در کجای زمين، آن نهر
جاری سپيد را بر آسمان ديده است؟ آن کهکشان را که ما زمينيان در آنيم و
خود را بيرون آن می بينيم. بيرون آن. و روی زمين.
زمينی که از آنِ ماست، و از ما دزديده اندش. و کهکشانی که ستاره هايش
سبز نيستند، سرخ نيستند، آبی نيستند، زرد نيستند، نارنجی نيستند، بنفش
نيستند... بيرنگند. بيرنگِ بيرنگ. مثل زمين. و مثل خورشيد. خورشيدی که
زمين بر گرد آن طواف می کند، و او خود، به سوی
لايتناهی در حرکت است. همراه با تمامی کهکشان.
چه قصد داشتم بنويسم، و چه از کار در آمد! دنبال چيز ديگری بودم، و به
چيز ديگری رسيدم. بايد بياندازمش دور اين چيز ديگر را. همه ی اين هايی
که نوشته ام را. و بايد بروم به سراغ آنچه می خواستم بنويسم.
می دانم اين را خودم. می دانم. ولی يکی گريبانم را گرفته است و نمی
گذارد.
تقصير من نيست. تقصير او هم نيست. تقصير هيچکس نيست. به جز هيچکس شايد.
فقط دلم می خواهد من که همه ی رنگ ها را ببينم. همه شان را. نه يکيشان
را.
و نه در رنگين کمان فردا. در بيرنگی امروز.
امروز اما آيا بيرنگ است؟
دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸