خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
انسان، ارشميدس، و راديکاليسم
------------------------------------
 
 
محمد علی اصفهانی
----------------------
 

هميشه يک حاجى فيروز را می ديدم ـ و راستش را بخواهيد هنوز هم هميشه او را می بينم ـ که توى دستش يک دايره بود که توى آن دايره يک دايره بود که چند تا حلقه داشت که توی هر کدام اين حلقه ها يک دايره بود که توی آن دايره هم باز يک دايره بود... و ... الیٰ آخر.

من هيچ وقت نتوانستم تعداد حلقه هاى دايره ى حاجى فيروز را بشمارم. چون هميشه، و از هرجا، که شروع به شمردن مى کردم، دوباره مى رسيدم به همانجا که از آن شروع به شمردن کرده بودم.
و تا مى خواستم بفهمم که به آنجا که از آن شروع به شمردن کرده بودم رسيده ام، دايره ى حاجى فيروز هم، بى اعتنا به مسئوليّت خطير من، در دست حاجى فيروز، نمى دانم چند بار چرخيده بود.
 
تا اينجاى قضيّه، اگرچه اصلاً آسان نبود، امّا آن قدر ها هم که عناصر عافيت جو و مسئوليّت گريز فکر مى کنند، غير ممکن نبود. چون مي شد بعد از چند . يا چندين . و يا چندين و چند بار شمردن، و عادت دادن نگاه، بالاخره . يک علامت مخصوص ـ حالا هر چه قدر هم نامحسوس ـ و به نوعى قابل تشخيص، در اوّلين حلقه يى که از آن شروع به شمردن کرده بودم پيدا کنم. و آن وقت، کار، ديگر تمام بود.


به طورى که ملاحظه مى شود :
تعداد حلقه ها = آ ـــــ آ
و احتمال قريب به يقين مى رفت که مردم هم براى تشويق من، در حين انجام عمل، نتيجه ى محتوم را، در قالب شعار زير، سمبليزه کنند :
ـ آ ... آ
تعدادِ
      حلقه ها
 
و البتّه اگر منقّدين و يا منتقدين ادبى، به اين شعار به لحاظ عدم رعايت دقيق قواعد شعرى، از جمله وزن، خرده مى گرفتند، مى شد شعار هاى ملّى و مردمى  ِ ديگر را که از اين نظر دست بالايى نسبت به شعار محتمل مزبور ندارند به آن ها يادآورى کنم. و اگر قانع نشدند، از ادبيّات عاميانه برايشان مثال بياورم. و اگر باز هم الّا و امّا کردند، به عنوان اتمام حجّت، گريزى هم به مکتب « پوپوليسم » بزنم. و بعد، اگر همچنان، حرف هاى نامربوط زدند، به سوء نيّت آن ها يقين کنم ؛ و از آنجا که انتقاد بايد با حسن نيّت باشد و نه با سوء نيّت و به قصد تو طئه و کارشکنى، مشت محکمى بر دهان ياوه گويشان بکوبم.
 
امّا، مشکل، اين بود ـ و من اين را بعد از مدّتى متوجّه شدم ـ که خود حاجى فيروز هم، با دايره ى چرخانش در دست، روى دايره يى که خودش در مرکز آن قرار داشت مى چرخيد، ولى حرکت او با دايره ى مزبور، و حرکت دايره ى مزبور با حرکت دايره و دواير قبلاً مزبور، هيچکدام با هم «ميکس» نبودند.
 
من، گرچه به اندازه ى ضرورت  و در حدّ نمره ى قبولى، بدون نياز به استفاده از حقّ قانونى « تک مادّه » ـ که آن را براى نمره ى انضباط و حرف شنوى نگاه داشته بودم و دارم و خواهم داشت ـ فيزيک و مکانيک بلدم، امّا قوانين علمى شتاب حرکت را فراموش کرده ام و نمى توانم آن را در اينجا براى شما توضيح بدهم. هرچند که فکر مى کنم که با اين قوانين نيز نه شده است، و نه مى شود، و نه خواهد شد که مشکل را تفهيم و يا حل کرد.
 
در حلّ اين مشکل، فيزيک و مکانيک، بيشتر از هندسه نمى توانند کمک کنند. چون خودشان روى هندسه استوارند ؛ و هندسه هم متأسّفانه از خطّ و سطح و حجمى مى گويد که متشکل از نقطه هاى بى شمار هستند. و نقطه هم اصلاً يک فرض است و وجود خارجى ندارد.
 
بعضى ها در نقطه، زندگى می کنند. بعضى ها در خط، زندگى مى کنند. بعضى ها در سطح، زندگى کنند. و بعضى ها هم در حجم، زندگى مى کنند.
امّا بعضى ها که يک مقدار بعضى ترند، بيرون نقطه و خطّ و سطح و حجم هستند.
دست خودشان نيست. از لحظه ى آگاهى به خود ِ انسانى خود، يعنى از لحظه ى خودآگاهى به بعد، به بيرون پرتاب شده اند.

سرگذشت ها البتّه بيرون، متفاوتند :
يکى سيّاره يى مى شود سرگردان، و چرخان به دور خودش.
يکى سنگپاره يى مى شود جذب شده ى بَرَهوت يک سيّاره ى سرگردان ديگر. سرگردان تر از خود.
يکى خودش را در آغوش فضاى جديد، غوطه ور مى کند. و يکى از احساس بي وزنى مى ترسد، و مثل سيب پوسيده ى نيوتون، خودش را به قانون جاذبه ى زمين مى سپرد. امّا زمين هندسى. يا زمين مکانيکى. و يا ديگر بخواهم خيلى به شما تخفيف بدهم، زمين فيزيکى.

من، نيوتون را دوست دارم، امّا از ارشميدس بيشتر خوشم مى آيد. چون درست در لحظه يى که به حقيقت، آگاه شد، و در خزينه ى حمّام فهميد که وقتى جسمى وارد مايعى مى شود، به اندازه ى وزن مايع هم حجمش، از وزن آن کم مى شود، بى اعتنا به اين و آن و خوشايند و ناخوشايند کسى، همانطور لخت و عور، به کوچه و خيابان دويد و فرياد زد :
ـ يافتم ! يافتم !
البتّه بعضى ها مى گويند که او در موقع کشف، لُنگ بسته بود و از اين رو مشکل اخلاقى يى پيش نيامد.
من هم آرزو مى کنم که همينطور بوده باشد. امّا مورّخين در اين باره اتّفاق نظر ندارند، و عدّه يى از آن ها، مخصوصاَ با توجّه به در دست نبودن دليل قاطعى حاکى از استفاده از لُنگ در يونان قديم، نظر گروه اوّل را قابل ترديد و ناشى از اخلاقگرايى آن ها مى دانند.
و من، گرچه مى توانم آرزو هاى خود را، به قول  «ميرفندرسکى»، داراى وجود، امّا «وجود ذهنى» بدانم، و يا آن ها را اگر حقّانيّت داشته باشند، به قول « شريعتى »، حقيقت هايى بدانم که بايد واقعيّّت بيابند، امّا هيچ آرزويى را نمى توانم به تبعيّت از «سوفسطاييان»، بدون آن که واقعيّت يافته باشد، واقعيّت يافته جا بزنم و به آن، دل خودم و ديگران را خوش بدارم.
 
به همين دليل، و به دلايل ديگرى که جاى ذکرشان اينجا نيست، بدون ورود به دعواى مورّخين در مورد لُنگ موهوم يا واقعى ارشميدس، تا آنجا که به سهم خودم بر مى گردد، اعلام مى کنم که حتّى اگر ارشميدس در لحظه ى کشف حقيقت، با عمل خود، هنجار هاى اخلاقى و اجتماعى را درهم فرو ريخته باشد، باز هم از ارادت من نسبت به او ذرّه يى کاسته نمى شود.
 
اوّلين بارى که با مکانيک (و تا حدّى هم فيزيک) و يا بر عکس با فيزيک (و تا حدّى هم مکانيک) آشنا شدم، قبل از اوّلين بارى بود که فيزيک و مکانيک خواندم.
به نظرم ما از کلاس دوّم دبيرستان به بعد بود که فيزيک و مکانيک خوانديم. امّا من با اين ها توى دبستان آشنا شدم. توى دبستان، و جلو در دبستان.
اسم دبستانمان يادم هست. امّا اسم کوچه يى که دبستانمان در آن قرار داشت را فراموش کرده ام. ولى در اين ترديدى ندارم که دبستان ما، در کوچه يى قرار داشت که دبستان ما، در آن قرار داشت. و اين کافى است.
کوچه ى کوتاهى بود به طول ده، بيست، و به عرض چهار، پنج متر.

طرف، تقريباً همقد و همسنّ و سالم بود. همکلاسم هم بود.
يکبار، مرا يک خرده نگاه کرده بود و گفته بود :
ـ پسر ! تو مى دونى شکل چى هستى ؟
يادم نيست، امّا محتمل است که گفته باشم :
ـ نه.
يا حرف ديگرى زده باشم. و يا سکوت کرده باشم.
و بعد، او، بدون آن که در نگاهش و در حرفش هيچ نشانى از شوخى باشد، در پاسخ من، يا در پاسخ خودش، گفته بود :
ـ شکل اين اتوبوس دوطبقه ها که مى گن قراره بياد.
هنوز اتوبوس دو طبقه به ايران نيامده بود. ولى او لابد مى دانست که اتوبوس دوطبقه چه شکلى است.
هيچ نفهميدم ـ نه آن وقت که هنوز اتوبوس دوطبقه نديده بودم، و نه بعد از آن ـ که چرا من شکل اتوبوس دوطبقه هستم. يعنى او چرا اينطور فکر مى کند.
اتوبوس دو طبقه، اين شکلى است:

من، اين شکلى نبودم.
بعد از آن، ديگر هر روز، هرجا که مرا مى ديد، توى کلاس، يا زنگ تفريح، يا اين ور و

بقيّه ی متن
 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول