از وقتی که شاملو گفت: "روزگار غريبی است
نازنين!"، ديگر آدم نمی تواند هيچ صفت ديگری به اين روز و روزگار
بدهد. تعريف شاملو از اين روز و روزگار، به قول اهل "تعريف"، تقريباً،
هم جامع است و هم مانع. اگرچه او خودش قصد تعريفی به دست دادن
از اين روز و روزگار را نداشته است، و خواسته است شعر خودش را
بگويد.
مگر آن که حرف آن شاعر ديگر کم و بيش همنسل او را باور کنيم که
گفته است:
- شعر، تعريف است.
و انصافاً هم، درست گفته است.
بعد از اين تازه ترين (تا لحظه ی نوشتن اين سطور، البتّه) دسته
گلی که رياست جمهوری محترم برگزيده ی مصباح يزدی و انجمن "حجّتيه"
و غيره و غيره و غيره به آب داده است، روزی نيست که چشم و گوشمان
باز تر و باز تر نشود؛ و چيز هايی نخوانيم و نشنويم و نبينيم که
ديگر تا اينجايش را نخوانده بوديم و نشنيده بوديم و نديده بوديم.
يکی که قبلاً به چفيه ی ياسر عرفات، آن هم بعد از مرگش، بند کرده
بود، و قبل از قبلاً هم نوشته بود که بيش از - فراموش کرده ام
- چند درصد(فکر می کنم چيزی در حدود نود الی صد درصد) مشکلات ملّت
ايران، محروميّت جوانان از "ملامسه" است، ليستی از دوستان تجاوزگران
به ملّت فلسطين (ملّتی کهن، متشکّل از مسلمان و مسيحی و يهودی
و خداپرست و خداناپرست)، و در مقابل آن، ليستی هم از دوستان اين ملّت سختکوش صبور سرفراز،
تهيّه کرده است؛ و در آن به اثبات رسانيده است که اين دسته ی اخير،
همه شان يک مشت پشمالوی خشمالوی آدمخوار هستند؛ و آن دسته ی اوّل،
انسان هايی تر و تميز و متمدّن و امروزی، که اگر هم احياناً گوشت
آدميزاد بخورند، با قاشق و چنگال، و پشت ميز، يعنی روی ميز، می
خورندش. و آن هم فقط گاه گاهی، در عراق و افغانستان و فلسطين
و جزيره ی پرت افتاده ی بی صاحب گوانتانامو، و اين طرف و آن طرف
سرزمين های پشمالو ها و خشمالو ها. و آن هم تازه فقط به منظور
ياد دادن آداب غذا خوردن به آن ها.
يکی ديگر، نوشته است که اصلاً عرب ها، بر عکس اسراييل، هميشه با
ملّت ايران، مسأله داشته اند؛ و بايد برای مقابله با آن ها با
اسراييل، متّحد و همرزم و همراه شد. و الی آخر...
و يک عدّه ی ديگر هم ، بعد از "پدر بزرگوار" قبلی، و در کنار دو
پدر بزرگوار بعدی، يعنی دو پيرمرد نورانی صالح و مصلح، دونالد
رامسفلد، و ديک چنی، پدر چهارمی يافته اند، مهربان تر از آن سه
تن، که می توان، به حق، او را پدر يتيمان فلسطينی نيز ناميد: مبارزی
خستگی ناپذير به نام آريل شارون قهرمان ( اميد مستضعفان)،
که خودش پيشاپيش لابی هايش در آمريکا، برای رها کردن ملّت ايران
از بمب اتم، کمر همّت بربسته است؛ و تنها عيبش اين است که در اين
کار تعلّل می ورزد؛ و به هشدار های پياپی اين فرزندان وفادار خود،
بهای لازم را نمی دهد؛ و گاه نيز بی ادب می شود و به هر کدامشان
که زياد اصرار می کند، می گويد: "خودتی".
و چه قشنگ است نمايش های اين ها در گو شه و کنار جهان. نمايش
قانون لايتغيّری که می گويد:
- در آدميان، بر عکس نباتات و جمادات، وجود است که بر ماهيّت،
تقدّم دارد؛ نه ماهيّت که بر وجود. و سير حيات آدمی، چه
به مثابه ی "نوع"، چه به مثابه ی "فرد"، و چه به مثابه ی گروه
و جمع، سير "شکل گرفتن ماهيّت" است؛ و نه "بروز" آن.
يکی می گفت که چرا تو بر هر ترجمه يی مقدّمه يی می نويسی، گاه
حتّی به اندازه ی خود "ذی المقدّمه"، يعنی متن ترجمه شده. گفتم:
- به اين دليل ساده که: اصلاً کار من هيچ وقت ترجمه نبوده است
و نيست ! فقط، در ميان چيزهايی که می خوانم، گاه، نوشته يی، يقه
ام را می گيرد و ولم نمی کند. و نه برای ترجمه، برای خلاص کردن
يقه ی خودم است که فارسی می کنمش.
مثل اين مقاله ی روزنامه نگار و نويسنده ی نامدار فلسطينی، " ناصر
الدّين النشاشيبی"، در روزنامه ی معتبر و کهنسال عربی زبان
چاپ فلسطين، "القدس".
سه شنبه دهم آبان ماه ۱۳۸۴
محمّد علی اصفهانی
کار ايران٬ تمام است !
ناصر الدين النشاشيبی
روزنامه ی فلسطينی "القدس"
شماره ی ۳۱ اکتبر ۲۰۰۵
رهبران جهان، هزار چوب و چماق برای کوبيدن بر سر رييس جمهوری جديد
ايران، به دست گرفته اند !
برای چه ؟
برای اين که او جرأت کرده است و در يک کنگره ی دانش آموزی، خواهان
ازاله ی اسراييل از عالم وجود شده است !
به او می گويند:
_ اين ها برای تو عيب است آفای احمدی نژاد ! آيا شايسته است که
اينجور حرف ها از دهان رييس دولتی مثل دولت ايران بيرون بيايد
؟ نه ! گمان نمی کنيم ! اصلاً و ابداً !
به ما چه !
خود رييس جمهوری ايران کاملاً بر اين موضوع واقف است که حرفش در
اصل به کار مصرف داخلی می آيد؛ و او حتّی يک مسئول در يک پايتخت
اروپايی يا آسيايی نمی تواند پيدا کند که در مورد نابود و محو
کردن اسراييل با او موافق باشد.
اسراييل، هميشه و از دير باز، به اين نوع سخنان و اين نوع پيشنهاد
ها، خوش آمد و مرحبا می گويد. چرا که اين نوع سخنان و اين نوع
پيشنهاد ها، فوايد بسياری برای او و حفظ قدرت و نفوذ، و بقای او
دارد.
می بينی ؟
آيا رييس جمهوری ايران فراموش کرده است که اين خودِ اسراييل بود
که از خودش جمله يی را اختراع کرد و به "شقيری" – رييس سابق سازمان
آزادی فلسطين – نسبت داد ؟ :
- اسراييل را بايد به دريا انداخت تا ماهيان گرسنه، مردم آن را
و پيشوايان آن را بخورند !
آيا رييس جمهوری ايران از ياد برده است که چه بر سر "صدّا" آمد
و قتی که او اسراييل را به پرتاب موشک تهديد کرد ؟
آيا او نمی داند که هرتهديدی را به نابودی و يا محروميّت و يا شکست، اسراييل،
توی هوا "بُل" می گيرد و از آن در جهت دريافت دلار های بيشتر
و تسليحات بيشتر و حمايت بيشتر و رعايت بيشتر بين المللی استفاده
می کند ؟
تنها عذر احمدی نژاد در اين مورد اين است که او هنوز در مأموريت
خودش جديد است. در مأموريت رياست جمهوری.
يعنی:
اين شخص، هنوز به رموز سياست خاورميانه آگاه نيست؛ و هنوز نمی
داند که چگونه و چه وقت و برای چه اسراييل به عرصه ی بازی سياسی
نزاع دائمی و پايان ناپذير با اعراب وارد شده است.
شک نيست که اسراييل، بهتر از ما، و از هر دولت "مشروع" ديگری،
به ساختن کوهی از کاهی قادر است؛ و می تواند حملات لفظی و اعلامی
و شعاری، و مسموم ساختن فضا را، به ندبه و واويلا و گريه زاری،
و وحشت پراکنی بدل کند.
در سال های پنجاه ميلادی، رژيم ايران در پناه اسراييل بود؛ و شاه
ايران نخستين يار سياست اسراييل.
خبرگزاری ها سخنان شاه را عليه جمال عبدالنّاصر – اين به گفته
ی او "ديکتاتور احمق" – به همه جا گزارش می کردند.
اسراييل، نياز رژيم شاه را به هر آنچه سلاح و هواپيما بود بر آورده
می کرد؛ و شاه هم، قدر اين عمل را خوب می دانست و متقابلاً
سلاح و تانک و هواپيما به اسراييل می داد !
هر کس که خاطرات آقای "نمرودی"، بازرگان مشهور اسراييلی و صاحب
روزنامه ی "معاريف" را بخواند، به اهميّت نقشی که اين مرد فعّال،
در ايّام مأموريتش به عنوان وابسته ی نظامی بر عهده داشت، پی می
برد.
مهم اين است که اين شيفتگی اسراييل و رژيم شاه به يکديگر، زيان
های بسياری را برای اعراب، و به خصوص برای مصر، در پی آورد.
و مصر هم، همراه با بقيّه ی اعراب، به سکوتی دردناک در برابر اين
مغازله ی اسراييلی- ايرانی، تن در داد.
رزيم ايران در زمان شاه، در محکوم کردن مصر و دشمنی با آن و رييس
فقيدش جمال عبدالنّاصر، اوّل بود.
در يکی از جلسات مجلس ملّی مصر، که موضوع آن، بررسی موضع گيری
مصر در برابر دولت های دوست و دولت های دشمن مصر بود، "محمود فوزی"،
نخست وزير وقت کشور، سخنانی ايراد کرد که اينطور تمام می شد:
- و امّا چاره برای شاه... با شاه چه می کنيد ؟
و نمايندگان، فرياد برآوردند:
- می کشيمش ! می کشیمش !
و شعار های زنده باد مصر، و ساقط باد تخت طاووس، اوج گرفت؛ و اين
که شاه را می کشيم...همانطور که گوسفندان را می کشند !
امّا با وجود همه ی اين ها، مصر مبادرت به اعلام جنگ به ايران
نکرد و دنيا را پر از فرياد و واويلا، به سبب اين دشمنی نساخت.
واين از اين جهت بود که مصر، از ديگران قادرتر بود- و هنوز هم هست- که معنای
"عقلانيّت ايرانی"، "شرقی"، "مسلمانی" را بفهمد؛ و گردنکشی حکّام
ايران را درک کند.
در دهه ی هفتاد ميلادی، رييس جمهوری سابق آمريکا، جيمی کارتر،
به ايران رفت؛ و به هنگام ورودش به ايران، در طیّ سخنانی گفت که
وقتی که همسرش از او سئوال کرده است که ايام تعطيلات عيد ميلاد
و سال جديد را کجا می گذراند، او پاسخ داده است:
- در بهشت. تکرار می کنم: در بهشت ! در آنجا، ما از شادی و راحت
و خوشی عيد، متنّعم می شويم !
يعنی:
فقط چند هفته مانده به سقوط شاه، تهران در فرهنگ آمريکايی، معنای
بهشت داشت... بهشت ! بهشت... بهشت !
و ناگهان، تظاهرات، شکل گرفت و آمريکا قرار بر اين گذاشت که شاه
را به حقوق "انسان"، ملزم کند؛ او را به اعتدال، نصيحت کند؛
و بعد به کوتاه آمدن؛ و بعد به عقب نشينی، و ترک ايران به همراه
همسرش.
و خمينی، زعامت ايران را به دست گرفت !
اوّلين قرار در ايران جديد، برداشتن اسم خيابانی بود که سفارت
اسراييل درآن قرار داشت؛ و نامگذاری آن خيابان، به خيابان "سازمان
آزادی فلسطين". (منظور نويسنده، خيابان "فلسطين" است؛ و دو پرسش
بعدی او را هم بايد با محاسبه ی همين اشتباه خوشبينانه اش در نظر
گرفت.)
آيا اين اسم جديد، بر سر جای خود می ماند ؟
و آيا ايران آميزه يی از حبّ و عقل، در قبال فلسطين و سازمان آزادی
فلسطين خواهد بود ؟
نمی دانم...
امّا می دانم که سياست ايران، مثل آب و هوا و اوضاع جوّی آن، ميان
گرمای سوزنده، و بارش برف، در نوسان و دگرگونی و تغيير است.
وطندوستی واقعی، همان است که به حيات دکتر محمّد مصدّق خاتمه داد؛
و راديکاليسم سياسی، همان که دکتر حسين فاطمی را به جوخه ی اعدام
کشانيد.
و فردا ؟ و پس فردا ؟
کسی چه می داند ؟
مهم اين است که در پی مشکلی که اين حرفِ از دهان بيرون آمده ی
رييس جمهوری جديد ايجاد کرده است، نه بر دشمنان اوست که غمگين
باشند؛ و نه بر دوستداران اوکه خوشحال !
کلّ مسأله، از يک بيت شعر "عمر خيام" که به طرب و عشق می خواند،
تجاوز نمی کند.
و از تاريخ ايران، که هرگز نمی ميرد!