٭
پرده ی اوّل
بوش ـ چينی ـ اولمرت
٭
دريغ است ايران بماند به جای
خوش ايرانِ ويران ز سر تا به پای!
خوش آن لحظه ی خوب بمباردمان
که آتش ببارد ز بام جهان
خوش آن دم که در گرد و خاک اتم
ز نقشه شود کلّه ی گربه گم
پس آنگه رسد نوبت دست و پا
که گردند از پيکر او جدا
چو بی دست و پا گردد و نيز سر
در آريم از او قلوه، معده، جگر
ز هر تکّه اش قسمتی مال ما
دگر قسمتش باد از آن شما
که اين دستمزدی است از بهرتان
که کرديد در راه ما جانفشان
بدون شما بوميان عزيز
نبود اين گزينه يقين روی ميز
نمی ماندْ راهی به غير از قبول
چو می گفت ايران: «به تو چه فضول؟
«منم ملتی صاحبِ اختيار
خودم دانم و شيخک نابکار
«بسازم خودم کار ملّای دون
بساطش کنم من خودم واژگون
«تو ای قاتل طفل و پير و جوان
در اقصای اين بی مروت جهان
«برو گور خود را بکُن گم! که من
نخواهم به نيرنگ تو داد تن»
٭
پرده ی دوّم
دکتر محمود احمدی نژاد
٭
اگر کوره های اتم بسته شد
گمان تو نکن احمدی خسته شد
نيازی ندارم به تکنيک، من
که دارم يکی راه بس شيک من:
بکوبم اتم را درون هونگ
که تا هسته اش را شکافم قشنگ
مرا مجتبی هاشمیّ ثمر
دعا می کند در نماز سحر
به او اقتدا می کنم نيمروز
اگرچه رود در از او چند گوز!
به مغرب، عشا نيز هم همچنين
نهم رو به سوی جماران، جبين
که آنجا بود قبله ی ما دو تن
و ايضاً به جمعه، زمين چمن
(در آن مرکز علم و فسق و فجور
به قول امام ِ کنون توی گور)
اگر کارگر خواست يک تکّه نان
«سرش را بکوبم به گرز گران»
زن و بچّه اش را بگيرم گرو
همه دودمانش نمايم درو
سر کودکش را بکوبم به سنگ
کنم پای همسايه اش نيز لنگ!
ز سردار نقدی بجويم مدد
که دانشجُوان را کُشَد با لگد
اگر گفت:«آخر چرا؟» آن دراز
اژه يی بگيرد از او چند گاز
زنان را بگيرم به جرم فساد
چو بينم يکيشان به من فحش داد
اگر روسری را ببندند شل
بسيجی دَهَدْشان به ديوار هل
پس آنگه به چوب و چماق و قمه
(و چاقو ـ اگر ديد اين ها کمه)
بيفتد به جان يکايک همی
(تجاوز کند نيز شايد کمی)
چنانْشان کند نهی از منکرات
کزآن پس نخوانند ديگر صلات
بگويند اگر دين چنين باشدی
به ملاّی آن به که سگ شاشدی!
«اراذل وَ اوباش» را روی و تن
فرو می کنم من درون لجن
نهم قيف بر کلّه ی يک نفر
و يک آفتابه گَل آن دگر
کنم چوب در آستين هايشان
ببندم به زنجير هم پايشان
چنان مهر ورزی کنم در جهان
که باقی نماند بشر اندر آن
همه کشته با بمب های اتم
به جز چند ملّای ملعون قم
خلاصه چنين و چنان می کنم
به طفل و به پير و جوان می کنم
٭
پرده ی سوم
شيخ اکبر رفسنجانی
٭
خطرناک گشته است اوضاع بس
نشايد دويدن چنين يکنفس
کمی هم توقف، ندارد ضرر
اگرچه نمی فهمد اين کرّه خر!
غرض چيست؟ ر... دن به طبق روال
نه افتادنِ ناگهان در مبال
اگر لازم آمد کنم گفتگو
من اين سوی و دشمن در آن سوی جو
بدان سان که با فارلن و همرهان
تبادل نموديم ما آن زمان
ببرديمشان داخل يک هتل
بداديمشان زعفران، پسته، هِل
گرفتيم از آنان سلاح و فشنگ
برای تداوم در آن سختْ جنگ
امام عزيز اينچنين گفته بود
(از او پاکتر بين ما ها که بود؟)
چو او رخصتی داد زينسان به ما
تأمل نمودن کنون پس چرا؟
روان می شوم گر دهندم امان
به «يو اِس اِی» جرج بوش جوان
يکی دستمالی بگيرم به دست
بمالم به جايی که نامش بد است!
بگويم غلط کرده، گه خورده ايم
به زشتی اگر نام تو برده ايم
کنون ما به فرمان، تو فرمانروا
به شرطی که مانيم ما ها به جا
چو تنگ است فرصت، تلفن بيار
ز رهبر تقاضا کنم اختيار
- الو! بيت رهبر؟ منم اکبری
(که خوردم ز تو بار ها توسری)
ـ الو بيت رهبر؟ فقيهِ ولی؟
(جوابم چرا می دهد ممدلی؟)
- چه گفتی؟ ندانی که رفته کجا
شبانه آقا سد علی ِ گدا؟
ـ چه گفتی؟ ندانی کجارفته؟ کوش ؟
بگشتيد هر چند سوراخ موش؟
دريغا! دريغا و ، اِی وای و داد!
سرانجام، آن اتفاق اوفْتاد
(همان اتفاقی که از ترس آن
ز قالب تهی کرد بايست جان)
٭
پرده ی آخر
آحاد مختلف ملت ايران
٭
منتظر نباشيد که اين پرده را هم من بنويسم. اين پرده را مردم خواهند
نوشت.
يعنی دارند می نويسند!
۶ دی ۱۳۸۶