۱۲ آذر ۱۳۹۰
هدف اين نوشته، پرداختن به ماجرا های اخير
نيست؛ بلکه فقط بر شمردن ابزار های لازم اوليه است ـ به نظر
راقم اين سطور البته ـ برای حرکت از يک نقطه ی عزيمت درست و
قابل اتکاء، به سمت هر تجزيه و تحليلی از اين ماجرا ها و ماجرا
های مشابهِ در راه.
۱ ـ گرايش مسلط بر مجموعه ی نظام بی نظام اليگارشی واره ی
کنونی ايران، ماجرا جويی، ماجرا آفرينی، و تنش با بيرون و درون
بود و هست. و اين اصلاً تصادفی يا غير طبيعی نيست. اين، جزء
ذات هر پديده يی از اين نوع است که از آنِ جهانِ پيش از جهان
معاصر است، اما به جهان معاصر پرتاب شده است، و طبعاً با همه
چيز جهان معاصر مشکل دارد، و اين مشکل ـ ناخودآگاه و خودآگاه،
غير ارادی و ارادی ـ ناگزير، به ماجراجويی و ماجرا آفرينی و
تنش می انجامد.
۲ ـ کسانی و نيرو هايی در ميان ايرانيان، منافع خود را در
برافروختن آتش حمله ی نظامی به ايران می بينند. چه درون
حاکميت، و چه بيرون آن. چه در پوزيسيون، و چه در اپوزيسيون. و
هر کدام به دليلی و دلايلی.
و من چون پيش از اين بار ها در اين باره نوشته ام، در اين
مختصر، بر روی اين زمينه مکث نمی کنم. (۱)
۳ ـ فرهنگ مادون سرمايه داری، و مربوط به اعصار فئوداليسم و
ماقبل آن (اگرچه در ظرف سرمايه داری) که فرهنگ غالب بر مجموعه
ی نظام است، قدرت انطباق اين نظام را با ساختار پيشرفته ی
توليدی و اقتصادی و فرهنگی و مدنی ايران، از همان نخست، غير
ممکن ساخته است، و روز به روز هم غير ممکن تر می سازد.
۴ ـ اين عدم قدرت انطباق نظام با ساختار های مدنی و زيربنا های
پيشرفته ی اقتصادی ايران، حد اقل به سه خصيصه ی مهم راه می
برد:
ـ ناتوانی متقابل در تفهيم و تفاهم مردم با نظام، و نظام
با مردم. چيزی که مردم را در برابر نظام، و نظام را در برابر
مردم قرار داده است، و روز به روز هم بيشتر قرار می دهد.
ـ ناتوانی نظام از حل و فصل مسائل اقتصادی کشور، که در
تضاد ساختاری با فرهنگ غالب بر نظام و توانمندی های محدود در
حيطه ی فرهنگ مادون سرمايه داری آن قرار دارد.
ـ ناتوانی نظام از انطباق با امپرياليسم در مرحله ی کنونی
اش که بسيار با کلنياليسم و يا حتی امپرياليسم زمان جنگ سرد
متفاوت است.
ايران را نمی توان با کشور هايی مثل عربستان سعودی و شيخ نشين
های خليج فارس، و يا پاره يی از کشور های آفريقايی مقايسه کرد.
چرا که اين کشور ها در مقايسه با ايران، به لحاظ ساختاری به
موجودات ابتدايی تک يا چند سلولی ماننده تر هستند.
۵ ـ به همين دليل است که تمام تلاش های دست در کاران نظام برای
اجرای «درست» سياست های اقتصادی مقبول امپرياليسم، و تمام تلاش
های امپرياليسم (به جز در مقاطعی و مواردی چند) برای به نوعی
کنار آمدن با اين نظام، محکوم به شکست بود و هست و خواهد
بود.
و باز درست به همين دليل است که اين نظام، نه از موضع گرايش
فرا امپرياليستی موهوم خود، بلکه از موضع گرايش فرو
امپرياليستی واقعی خود، در تضاد با امپرياليسم قرار دارد. آنچه
محک قضاوت است، نه مثلاً حجم مبادلات، بلکه قابليت يا عدم
قابليت تطبيق با خواست های دراز مدت اقتصادی و به تَبَع آن
(يعنی دومی تابع اولی است) سياسی امپرياليسم است.
۶ ـ شايد، بهتر اين باشدکه به جای درجا زدن در تعاريف کلاسيک
امپرياليسم، به تعاريفی جديد از امپرياليسم فکر کرد که بر حول
محور اصلی يی به نام جهانی شدن سرمايه داری نئو ليبرالی استوار
باشند.
۷ ـ علی رغم بعضی حرف های عوامانه، و نيز علی رغم شعار های
کسانی که ذهن گرايی مطلق آن ها در موارد ديگر نيز آشکار است،
اين نظام را نه «سگ زنجيری امپرياليسم» ناميدن منطقی است، و نه
يک نظام وابسته به امپرياليسم دانستن.
«سگ زنجيری» و اين حرف ها که به جز شوخی بی مزه يی با خود
نيست، اما وابستگی يا عدم وابستگی را بايد در ابعاد مختلف
مقوله، در نظر گرفت.
پرداختن به اين ابعاد، موضوع اين نوشته نيست؛ اما به اختصار
تمام می توان گفت که در جهانِ به هم پيوسته ی کنونی، عدم
وابستگی کامل، و ـ به عبارت صحيح تر ـ استقلال کامل، عملاً نمی
تواند امکان پذير باشد. حتی پيشرفته ترين کشور های امپرياليستی
نيز خودشان هم نمی توانند برای خودشان مستقل باشند.
۸ ـ از همين روست که آنچه در اين رابطه ی معين برای مردم ما
اولويت دارد نه چيزی به نام مبارزه ی ضد امپرياليستی، بلکه
هوشياری در برابر امپرياليسم و نيات آن، و خطرات فوری و آنی آن
برای ما است، و تلاش برای مصون ماندن نسبی ـ يعنی تا حد امکان
ـ از خطرات و عوارض دراز مدت آن.
و اين نيز ـ دستکم ـ در گرو دو عامل تعيين کننده است:
ـ عامل اول، و از همين نخستين گام ها در چشم انداز نزديک و
قابل حصول، همزيستی با جهان پيرامون، بر مبنای سياست موازنه ی
منفی است. سياستی که ديگران را در مسابقه برای نزديکی با ما، و
نه ما را در مسابقه برای نزديکی با ديگران، قرار می دهد. و
مابقی کار، به ورزيدگی و آشنايی ما با قواعد بازی، به اقتدار
ما، و البته به اعتماد به نفس ما بر می گردد.
ـ و عامل دوم، که طبعاً نيازمند عبور از مراحل متعدد است،
و نمی توان با يک جَست تارزانی بر آن چنگ انداخت، از ميان
برداشتن مناسبات اقتصاد سرمايه داری در ايران است. مناسبات
اقتصاد سرمايه داری در شکل گلوبال کنونی آن را می توان مهم
ترين پايگاه امپرياليسم در کشور هايی مثل ايران دانست.
عامل اول، به ما امکان مانور در جهان چند قطبی را می دهد. و
عامل دوم، ريشه های دونده ی امپرياليسم در کشور ما را نشانه می
گيرد.
۹ ـ و اين همه، تازه در چهارچوب تعريف علمی از امپرياليسم معنا
می شود؛ نه در جفتک اندازی های «ضد استکباری» که همانطور که
بار ها نوشته ام، نه مبارزه با امپرياليسم، بلکه مبارزه با
جهان معاصر ، به قصد بازگشت به جهانِ سپری شده است.
۱۰ ـ بعضی ها می کوشند تا با شبيه سازی «استکبار ستيزی» خمينی
صفتان و طالبان مسلکان، با هو شياری در برابر امپرياليسم، و يا
مبارزه ی ضد امپرياليستی (که مقوله يی است به هر حال پيوسته به
مقوله ی ديگر، اما متفاوت با آن) دريوزگی در بارگاه
امپرياليسم، و تحت قيموميت آن قرار گرفتن را توجيه ـ و حتی
تقديس ـ کنند.
در تبليغات اين بعضی ها زياد می بينيم که صف بندی معروف درون
اپوزيسيون در نخستين سال های بعد از ۲۲ بهمن ۵۷ را که به دعوای
«ارتجاع ـ ليبرال» معروف شده بود، با صف بندی های امروز يکی می
نمايانند و عربده می کشند که «عربده های ضد امپرياليستی» کشيدن
را (به آستانبوسی امپرياليسم نرفتن، و امپرياليسم و صهيونيسم و
کوفتيسم و زهر ماريسم» را وارد فرهنگ لغات ناموسی خود نکردن
را) همه در آن سال ها تجربه کرده اند و نتيجه اش را هم ديده
اند.
حال آن که صف بندی های کنونی، درست در جهت مخالف صف بندی های
آن سال هاست. (راقم اين سطور، اين سخن را در حالی می گويد که
در تمام آن سال های دور، هميشه در نقطه ی مقابل تز های سخيفی
قرار داشت که اتحاد نسبی يا بيشتر از نسبی با مرتجعين عليه
«ليبرال» ها را يک وظيفه ی انترناسيوناليستی و ضد امپرياليستی
می دانستند، و يا از موضع «ضد ليبراليسم»، عملاً به اتحاد نسبی
يا بيشتر از نسبی با مرتجعين می رسيدند.)
صف بندی های جديد، که ربطی به صف بندی های آن سال ها ندارند
چنينند:
ـ صف اول: همان ارتجاع ضد استکبار. با همه ی سوابق زد و بند
هايش با «استکبار». از نوفل لوشاتو تا تهران. از تهران تا قم.
و از قم تا جماران. و با همان گروگان گيری يا «انقلاب دوم» و
معامله بر سر آن با ريگان برای شکست دادن جيمی کارتر رقيب
انتخاباتی ريگان، و ماجرای اکتبر سورپرايز. و با همان تحويل
گرفتن و خريد سلاح های آمريکايی و اسراييلی برای مبارزه با
اسراييل و آمريکا به وسيله ی «فتح قدس از طريق کربلا»، و ايران
کنترای لو رفته و ايران کنترا های لو نرفته يا نيمه لو رفته.
(۲)
ـ صف دوم: جنبشی آزادی خواه، عمدتاً مدنی، مستقل و پايبند به
استقلال ميهن که رو در روی صف اول ايستاده است؛ و درست به دليل
همين پايبندی اش به استقلال، مورد غضب درنده ترين جناح های
امپرياليسم و کمر خدمت بستگان به آن ها هم قرار دارد.
ـ صف سوم: صفی که برای حذف صف دوم، و جايگزين کردن يک
آلترناتيو وابسته و گوش به فرمان و تحت قيموميت تلاش می کند.
خاطره ی تلخ از دست رفتن تونس و مصر فراموش نشده است، و طعم
شيرين به دست آوردن ليبی و مهار جنبش آن را از دست توده های
مستقل گرفتن و به دست مزدوران خود سپردن و ويران کردن تمامی
ساختار های زيربنايی آن با حملات هوايی و زمينی، تازه دارد در
دهان امپرياليسم مزه مزه می شود.
سفره، گسترده است و کارد و چنگال و قاشق ها کنار بشقاب ها چيده
شده اند و غذا های چرب و شيرين انتظار اربابان يورو و دلار را
می کشند. و چه عطر خوبی هم دارند. عطر نفت و خون، و خون و نفت.
بيرون اين سه صف، من شخصاً صفی ديگر نمی بينم . و فکر می کنم ـ
و فکر می کنم که درست فکر می کنم ـ که صف ديگری (فعلاً) وجود
ندارد. و ای کاش وجود می داشت و از صف دوم بهتر می بود. اما
وجود ندارد. اگر وجود دارد، يک نفر نشانی اش را به من بدهد.
نه در ذهن. در عين.
نه در آينده. در حال.
نمی خواهم سخنی تلخ بگويم و خاطر هايی را آزرده کنم؛ و گرنه می
گفتم که هيچ کسی، حتی اگر خودش هم نداند، نمی تواند بيرون يکی
از اين سه صف قرار داشته باشد.
بيرون صف بودن، البته کاری کاملاً عملی است. اما در مورد صف
نانوايی. حالا نان سنگک باشد، يا نات تافتون. يا نان بربری.
صف اول، هم به دليل نامنظم و نامنسجم بودن خود، هم به دليل
ماهيت تماماً ضد مردمی خود، هم به دليل جنبش خرداد و تبعات آن،
و هم به دليل بلاهتی که اين روز ها به چيزی در حد خودزنی، «عسس
بيا مرا بگير»، و لطفاً به ما حمله کنيد رسيده است، ديگر در
آستانه ی فروپاشی کامل قرار گرفته است. فروپاشی نزديک.
صف دوم، از حالت قبلی يی که به آن مبتلا شده بود و در «يک گام
به جلو، يک گام به پس» نوشته بودم خارج شده است:
[می گويند «يک گام به پس، دو گام به جلو»، يا «دو گام به جلو،
يک گام به پس». و اين البته که چيز خوبی است. هرچند خوب تر از
اين آن است که همه ی گام ها به جلو باشند. يعنی آدم، يکراست و
يکريز برود و برود و برود و به مقصد برسد.
اما معمولاً اينطور مقدور نيست؛ و بنابر اين ـ بسته به شرايط ـ
تا زمانی که اين «معمولاً» به يک «استثنائاً» بدل شود (و هميشه
در مرحله ی تعيين کننده يی چنين نيز خواهد شد) باز با همان
حديث قديمی دو گام به جلو و يک گام به پس، و يا يک گام به پس و
دو گام به جلو سر و کار داريم.
و اين دو، با يکديگر فرق می کنند:
در حالت اول، پيشروی از ما شروع می شود؛ و اگر به پس می رويم
به منظور ادامه ی پيشروی است.
در حالت دوم، پيشروی از دشمن است، و ما ناچاريم گامی به عقب
برداريم تا بتوانيم پيشروی دشمن را خنثی کنيم و خودمان به پيش
برويم.
نتيجه ی کار، در هر دو حالت يکی است: ما جلو هستيم. نه به
اندازه ی يک گام يا دو گام. بلکه جلو تر از يک گام يا دو گام
قبلی که خود نيز مجموعه يی از يک گام يا دو گام های ديگر بود.
تا يک گام يا دو گام های ديگر و ديگر و ديگر.
و تا همان مرحله ی استثنا. استثنای محتوم. «استثنا»يی که خود،
يک قاعده است.
اما خارج از اين فرمول شناخته شده، فرمول کم تر شناخته شده يی
هم وجود دارد: يک گام به جلو، يک گام به پس.
و اين، هزار بار بدتر است از درجا زدن.
آدم اگر درجا بزند خودش می فهمد که دارد درجا می زند. در حالی
که اگر يک گام به جلو برود و يک گام به پس، اگرچه در همان جايی
که هست باقی خواهد ماند، يک احساس کاذب حرکت به جلو به او دست
می دهد، و سرانجام وقتی به خود می آيد که دير شده است.] (۲)
صف دوم، «خوشبختانه»، از ابتلا به حالت قبلی «شفا» يافته
است. يعنی ـ بی رو در بايستی با خودمان حرف بزنيم ـ ديگر «يک
گام به جلو و يک گام به پس» بر نمی دارد. بی درد سر، درجا می
زند!
و خوبی درجا زدن اين است که درجا زننده ، چون خود می داند که
حرکتی نمی کند، حد اقل، خود را به بی عملی خود دلشاد نمی بيند.
و اميد می رود که بالاخره روزی به فکر حرکت بيافتد!
حرکتی که از صفر شروع نخواهد شد. چرا که مسيری طولانی در
نورديده شده است، و فقط بايد به فکر بقيه ی مسير بود.
به فکر حرکت در بقيه ی مسير.
تا مقصد نهايی.
چگونه اما؟
پاسخ اين «چگونه اما» را به خرد جمعی بسپاريم و مصرانه در پی
يافتنش باشيم.
شايد در اين روز ها، يادآوری حماسه ی پرشکوه عاشورای پارسال،
که نظام را تا يک قدمی سقوط، به پس راند، بتواند به ما کمک
کند.
اما نه به عنوان يک خاطره، نه به عنوان يک حسرت، و نه به عنوان
يک سرکوفت به خود يا ديگران. به عنوان موضوعی برای تعميق و
تعمق. برای بازکاوی. برای يافتن ضعف ها و قوت ها. و آنچه می
بايست کرد ها و آنچه نمی بايست کرد ها. يعنی آنچه از اين پس
بايد کرد ها و آنچه از اين پس نبايد کرد ها.
آتش جنبش خرداد، خاموش نشده است و خاموش شدنی هم نيست. فقط کمی
خاکستر بر آن نشسته است. خاکستری که خودمان بر آن ريخته ايم.
اگر آتش جنگ را نمی خواهيم، اين خاکستر را کنار بزنيم.
بيهوده نيست که صف سوم، به منظور خاموش کردن آتش جنبش خرداد،
برای آتش جنگ هيمه در پی هيمه جمع می کند.
و تازه، در مقام «وکالت فضولی» همان جنبش، چيزی هم بابت همان
جنبش، از همان جنبش طلبکار در می آيد که چرا به زير بيرق من که
خود به زير بيرق دشمنان تو رفته ام نمی آيی و نمی گذاری ايران
را برايت ليبی کنم!
۱۲ آذر ۱۳۹۰
توضيحات
-----------
۱ ـ شمار آن نوشته ها از دستم خارج شده است؛ اما برای نمونه:
با کيميايشان مس ما زر نمی شود (در حاشيه ی خبر طرح ترور سفير
عربستان در آمريکا)
www.ghoghnoos.org/ak/kj/ara-j.html
برای سرکوب جنبش، دارند به استقبال جنگ می روند
www.ghoghnoos.org/ak/kj/j-estg.html
جنبش بايد هوشيار باشد؛ خطر در يک قدمی است
www.ghoghnoos.org/ak/kj/khatar.html
جنبش اگر به بهانه تهديد جنگ، عقب نشينی کند کارش تمام است
www.ghoghnoos.org/ak/kj/j-ft.html
۲ ـ در ادامه و تکميل اين بحث، همچنين: فاصله ی استکبار تا
امپرياليسم، «کمی» بيشتر است از فاصله ی کربلا تا قدس!
www.ghoghnoos.org/ak/kj/roozb.html
۳ ـ يک گام به جلو، يک گام به پس
www.ghoghnoos.org/ak/kj/gaam.html