هر روز دارند می گيرند؛ می بَرَند؛ می
بندند؛ می کشند. هر روز دارند دست و پا قطع می کنند؛ چشم از
حدقه بيرون می آورند؛ حکم سنگسار می نويسند. و حکم از بلندی
پرت کردن...
دو رقيب سفله ی پياده و سواره اما، ما را چند سالی است که گوی
چوگانِ اتم بازی آمريکا و اسراييل و حاکمان ايران کرده اند.
چرا؟ بسيار ساده: برای آن که ماجرا همچنان ادامه بيابد. ماجرای
تهی کردن مردم از باور به توان دست های خويشتن خويش.
سفله يی از بيم فرو افتادن. و سفله يی ديگر از بيم فرو پاشی
کاخ های احلام خونين خود برای فردايی که از بمباران و ويرانی
ايران، و سرانجام ـ شايد ـ به کارگيری او خواهد گذشت.
داشتم مثل بيشتر اين ايام تلخ، از سر ناگزيری، به جای نوشتن از
خودم، به ترجمه يی می پرداختم، که خبر را توی چند سايت ديدم.
خبر کشته شدن دانشجويی در زير شکنجه. در ساختمان اداره ی
اطلاعات سنندج. ابراهيم لطف اللهی. دانشجوی دانشگاه پيام نور.
آنچه را در دست داشتم رها کردم. با پرسشی از خويش در نيمه راه.
بعد از ظهر پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۶
محمد علی اصفهانی
زير شکنجه مُرد
(خبر دادند)
آن کس که روشنايی فردا را
هرگز نديده بود و نخواهد ديد
زير شکنچه مُرد جوانی
وقتی که داشت با تو کسی ديشب
می گفت گل، گل می شنيد
٭٭٭
تقصير کيست؟
(نمی دانم تقصير کيست)
ابر گرفته را سر باريدن
اما
انگار نيست:
بغضی که سينه را
پرکرده بود و
داغ شد و رفت.
يعنی:
از من گريخت.
وَ بی پناه و تلخ
در های و هوی زمزمه ها ريخت
٭٭٭
از های و هوی زمزمه ها تا ابر
چيزی گذشت:
شايد هزار سال
يا که هزار روز
يا که هزار لحظه ی سرريز.
(تا در کجای واقعه باشی
يا از کجای واقعه، ناگاه
سُر خورده باشد پايت
وقتی نشسته بودی
آماده
پشت ميز.)
٭٭٭
زير شکنجه مُرد وَ خواهد مرد
صدبار
آن کس که هيچ چيز نمی خواست
آن کس که هيچ چيز نمی خواهد
جز دست های تو
در دست های خويش.
آن کس که هيچ چيز نمی گفت
آن کس که هيچ چيز نمی گويد
جز: «همرهان!
ـ نامرد همرهان! ـ
برپا!
به پيش!»