"زندانی سياسی" ، يك موجود انتزاعی نيست.
زندانی های سياسی ، همين ها هستند كه می بينيم. با كم و زيادشان.
با خوب و بدشان. و با يك نقطه ی مشترك در تمامشان :
شرفِ گذشتن از آزادی و خانه و خانمان و كس و كار خود، به خاطر
مردم. و به خاطر آن چيزی كه فكر می كنند كه درست است.
باز نويس اين نمی دانم چه را، كه هفده سال پيش نو شته بودم، به
آستان بلند همّت آن ها تقديم می كنم.
همه ی آن ها.
محمّد علی اصفهانی
شاهد
آرام آرام داشت از میان سایه ها می آمد.
دور تا دورش را آفتاب، گرفته بود.
داد كشیدم :
ـ آهای ببینید! دارد می آید.
پرسیدند:
ـ كو؟
نشانشان دادمش.
خندیدند و رفتند.
و هنوز نرفته برگشتند.
اوّلی گفت :
ـ دروغگو!
دوّمی خم شد به زمین.
سوّمی با یك بغل سنگ آمد جلو.
و هر سه نفر ریختند روی سرم.
گفتم :
ـ دور تا دورش را آفتاب گرفته است!
•••
وقتی كه چشم باز كردم، یك گوشه نشسته بودند و داشتند نان و هوا
می خوردند.
گفتم :
ـ نان و هوای مرا هم بدهید.
گفتند :
ـ كم داریم.
هوا داشت تاریك می شد.
رفتم لب رود.
آرام آرام داشت از میان آب ها می آمد. دور تا دورش را موج
گرفته بود.
پرسیدم :
ـ كی می رسی؟
موج ها ما را از هم جدا كردند.
•••
همه شان خوابیده بودند. نسیم به تنشان می زد. بیدار می شدند.
لباس هاشان را محكم به دور خودشان می پیچیدند. و دوباره می
خوابیدند.
رفتم به طرف نسیم. نسیم هم آمد به طرف من. وسط راه رسیدیم به
هم. نزدیك بوته ها.
آمدم بگیرمش توی دستم. رفت لای بوته ها گم شد. چند تا شكوفه
باز شدند.
آرام آرام داشت از میان شكوفه ها می آمد. دور تا دورش را شبنم
گرفته بود.
داد كشیدم :
ـ آهای ببینید! دارد می آید.
بیدار شدند. به طرفم دویدند. چیزی نپرسیدند. به هیچ جا نگاه
نكردند. هیچ حرفی نزدند. انداختندم روی زمین. و با مشت به سر و
صورتم كوبیدند.
گفتم :
ـ دور تا دورش را شبنم گرفته است!
•••
بلند شدم. گیج بودم. داشتم می افتادم. دستم را گرفت. نگاهم
داشت.
گفتم :
ـ دیگر دستم را رها نكن.
رفت.
دویدم. توی هوا گرد و غبار پیچید. دستم را بالای چشم هایم
گرفتم. نگاه كردم.
دو تا ابر به همدیگر خوردند. رعد و برق شد. باران آمد.
آرام آرام داشت از میان باران ها می آمد. دور تا دورش را ابر
گرفته بود.
داد كشیدم :
ـ آهای ببینید! دارد می آید.
چتر هاشان را برداشتند و دویدند.
اوّلی گفت :
ـ كجاست؟
دوّمی گفت:
ـ كجاست؟
سوّمی گفت :
ـ كجاست؟
گفتم :
ـ آنجا!
ندیدند.
دست و پایم را گرفتند و بردندم.
از تپه ها بالا رفتیم. به یك ساختمان بلند رسیدیم. هلم دادند
به جلو. انداختندم توی یك اتاق كوچك. در را بستند و رفتند.
گفتم :
ـ دور تا دورش را ابر گرفته است!
•••
باران بند آمده بود. صدایش را نمی شنیدم.
از لای روزن، یك نور تاریك آمد تو؛ نشست روی خاطره هایم. رنگین
كمان شد.
آرام آرام داشت از میان كمان می آمد. دور تا دورش را رنگ گرفته
بود.
داد كشیدم :
ـ آهای ببینید! دارد می آید.
اوّلی گفت :
ـ خفه شو!
دوّمی شلّاق آورد.
سوّمی دست و پایم را بست به تخت.
و هر سه نفر به جانم افتادند.
گفتم :
ـ دور تا دورش را رنگ گرفته است
•••
با دستمال، خون های سر تا پایم را پاك می كرد.
گفتم :
ـ مرا با خودت نمی بری؟
رفت.
خواستم به دنبالش بدوم.
نشد.
•••
چهار پنج تا پنجه ی خونی روی دیوار بود. چهار پنج تا جای پای
خونی هم روی زمین.
پنجه ها روی دیوار كشیده شده بودند. دو سه تاشان از بالا به
پایین. دو سه تاشان از پایین به بالا.
بین پنجه ها چیز های درهمی نوشته شده بود. چشم هایم درست نمی
دیدند.
خیره شدم كه نوشته ها را بخوانم.
آرام آرام داشت از میان حروف می آمد. دور تا دورش را خون گرفته
بود.
داد كشیدم :
ـ آهای ببینید! دارد می آید.
آمدند تو.
گفتند :
ـ حالا می فهمی.
از تخت، پایینم آوردند.
اوّلی مرا برد بیرون.
دوّمی انداختم جلو.
سوّمی با لگد زد به پشتم.
گفتم :
ـ دور تا دورش را خون گرفته است!
•••
از لابلای شب رد شدیم.
سایه ها تكان می خوردند. پرنده ی عجیبی داشت می خواند. این طرف
و آن طرف را نگاه كردم. ندیدمش.
گوش دادم. چیزی می گفت. با كلمه های گمشده حرف می زد.
من این كلمه ها را می شناختم. امّا گمشان كرده بودم. خیلی وقت
ها پیش، خیلی پیش از آن كه به دنیا بیایم با این كلمه ها حرف
زده بودم.
پرسیدم :
ـ از كجا امده ای؟ من تو را می شناسم. كجا هستی؟
صدای پروازی را شنیدم كه بالا می رفت.
•••
اوّل، اوّلی شلّیك كرد.
بعد، دومّی شلّیك كرد.
آخر سر، سوّمی شلّیك كرد.
افتادم روی زمین.
آسمان، بالای سرم بود.
یك خرده بالا تر.
نگاه كردم:
آرام آرام داشت از میان فردا می آمد.
دور تا دورش را، من گرفته بودم!
تابستان یا بهار ۱۳۶۵