اشاره
-------
در روز اعلام خبر مرگ شاملو، در تابستان ۱۳۷۹ «دکتر هزارخانی»
از من خواست تا در جلسه يى که سه ـ چهار روز بعد در پاريس تشکيل
می شد، در باره ی شاملو و شعر او صحبت کنم.
اين جلسه را «شوراى ملّى مقاومت» تشکيل مى داد که من، گرچه هنوز
عضو آن بودم (و مثل هميشه، معترض) امّا ديگر عملاً تصميم خودم
را بر جدايى از آن جريان که سرانجامش را امروز همه مى بينند گرفته
بودم:
در پى نشست رسمی يى که اتّفاقاًمدّت کمى قبل از آن تشکيل شده بود
و در آن، ماجرا هايى گذشت که اگر به صلاح بدانم، همراه با نا گفته
هاى فراوان ديگر، براى همگان خواهم گفت...
(من از همان جلسه به بعد، شرکت در تمامی جلسات رسمی و غير رسمی
شورا را تحريم کردم... و از چند هفته ی بعد از آن نيز ديگر تمام
پيشغام و پسغام ها و تلفن ها و نامه ها و واسطه تراشی های
بی شمار آقای رجوی و افراد ايشان را بی پاسخ گذاشتم.)
در همان زمانِ دعوت به ايراد سخنرانی هم، به دعوت کننده گفتم که
اگرچند جريان سياسى حق نداشته باشند که در بزرگداشت شاملو کلامى
بر زبان برانند، چه برسد که برای او مراسمی هم بگذارند، اوّلين
آنان همين شوراى کاملاً تحت انقياد مجاهدين است:
کسانى که در زمان حيات شاملو او را به دليل آن که در ايران مانده
بود، و به دليل آن که به درخواست آن ها در بيان کلامى ـ به نشانه
ی اعتنايى ـ قاطعانه و بی چون و چرا، پاسخ منفى داده بود، و به
خاطر آمد و رفتش ميان ايران و خارج و به اصطلاح آن ها بزک کردن
چهره ی رژيم، و به خاطر همراهيش با کسانى همچون محمّد مختارى و
محمّد جعفر پوينده و سيمين بهبهانى که کانون نويسندگان ايران را
در عصر خاتمى، با استفاده ی هوشيارانه از موقعيّتى که به حاکميّت،
تحميل شده بود تشکيل دادند، به ناشايسته ترين کلمات، حتّى در جلسات
رسمى شورا مورد انواع اتّهامات و ناسزاهاى زشت قرار مى دادند.
و اصلاً مطابق سند رسمى و خيلى هم مورد افتخارشان به نام «بيانيّه
ملّى ايرانيان»، او نبز همچون تقريباً تمامى تشکل ها و شخصيّت
هاى فرهنگى و سياسی و دانشجويى، به صراحت، جزء دشمنان مردم قرار
مى گرفت (و مى گيرد؛ زيرا آن بيانيّه، گرچه اين روز ها غيبش زده
است، به صورت سند رسمى شورا تصويب شده است و همچنان پابرجاست.)
همينجا توضيح بدهم که من در ايّام عضويّتم در شورا نه تنها به
اين سند ننگين، رأى ندادم، بلکه با تمام قوا با اين سند، و آنچه
اين سند در توجيه آن نوشته شده بود (برهم زدن اجتماعات گروه هاى
سياسى اپوزيسيون، و آب دهان خود را جمع کردن و به روی صحنه رفتن
و تف ـ دقيقاً تف ـ بر سر وروى سخنرانانشان افکندن، و بعد: هم
چگونگی برهم زدن، و هم چگونگی تف کردن را با افتخار در ارگان هاى
رسمى تشکيلات، همچون نشريّه ی «مجاهد» اعلام کردن، و شکوه و شکايت
سردادن از اين که چرا آن ها ميزان آلوده شدن خود را به آب دهان
يا نمی نويسند و يا کمتر از آنچه هست جلوه می دهند) در جلسات رسمى
و غير رسمى شورا که در عراق و فرانسه تشکيل مى شدند، مقابله کردم.
و اين قصّه، سر دراز دارد...
بازنويسی:
شنبه ۱۶ تيرماه ۱۳۸۶
محمد علی اصفهانی
٭ انسان گرايى، معنايى انتزاعى نيست. چرا که انسان، موجودى انتزاعى
نيست.
انسان، در زمان، و در مکان، و در تاريخ، و در جغرافيا، زندگى می
کند.
و شاعر انسان گرا، در زمان، و در مکان، و در تاريخ، و در جغرافيا،
با همه ی مسايل انسان، و از جمله مسايل سياسى، درگير است.
٭ شاعر انسانگرا، از آن جا که هويّت فردى خودش را دارد، شعرش ـ
خواسته يا ناخواسته ـ بيدار کردن هويّت فردى در تک تک مخاطبان
خود است.
و در اين ميان، به اندازه ی بزرگى يى که دارد، و جايى که اشغال
می کند، وجودش مزاحم نگاهبانان و پاسداران ˝وضع موجود˝ می شود.
٭ شاعر انسانگرا، با همه ی قدرت ها دست و پنجه، نرم می کند. نه
فقط قدرتهاى سياسى و نظامى و حکومت ها؛ بلکه انواع و اقسام قدرت،
و اشکال مختلف قدرت، و مراکز گوناگون قدرت در جامعه. و هر کدام
از اين قدرت ها، حوزه يى و حوزه هايى دارد که در آن حوزه و حوزه
ها، حفظ وضع موجود، برايش از اهميت حياتى برخوردار است.
٭ در ميان شاعران، يکى در پى معشوق است. در ميان شاعران، يکى در
پى سياست است. و در ميان شاعران، يکى در پى انسان است.
و شعر اين سوّمی، زيباترين تجلّى عشق، و زيباترين تجلّى سياست،
و زيباترين تجلّى انسان مى تواند باشد.
هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش
از ابتذال
شکننده تر بود.
هراس من بارى
همه از مردن در سرزمينى است
که مزد گورکن
افزونِ از جان آدمى است
جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار، گزيدن
و از خويشتن خويش
بارويى پى افکندن
اگر مرگ را
از اين همه ارزشى بيشتر باشد
حاشا
حاشا
که هرگز از مرگ
هراسيده باشم.
شاملو، بعدها، قسمتى از اين شعر را، اين طور نوشت، و اين طور
خواند:
هراس من بارى
همه از مردن در سرزمينى است
که مزد گورکن
از آزادى آدمى
افزون باشد
در يک تعبير صرفاً زيبايى شناسانه، و از ديدگاه نقد شعر، اين
روايت جديد، هم فاقد ساختمان تصويرى لازم، در شعرى با آن همه
استحکام و تداوم منطقى تصاوير است؛ و هم به لحاظ موسيقى شعرى،
در مقايسه با روايت اصلی، دچار اختلالات نه چندان خوشايند.
و طبعاً شاملو، که تک تک کلمه هايش را، و تک تک تصويرهايش را،
در شعرهايش، سبک و سنگين مى کند، خود به خوبى بر نقاط ضعف اين
روايت جديد واقف است.
امّا به نظر مى رسد که مفهوم «آزادى» در تار و پود ذهن او،
آنچنان معادل «بهاى جان آدمى» باشد که چنين ستمى را بر يکى از
زيباترين و ماندنی ترين شعر های خود، شاملو، روا دانسته و روا
داشته باشد.
ولى اين «آزادى» براى هر آن کس که شاملو و شعر شاملو را مى
شناسد، معنايى فراتر از آن «آزادى»يى دارد که معمولاً در
روزمرّه هايمان، حرفش را می زنيم
آن آزادى، تنها جزء کوچکى از «آزادى»يى است که شاملو، جايگزين
«بهاى جان آدمى» اش کرده است.
امّا، جزء کوچکى که گاه، به تناسب، و بنابر ضرورت، جاى بزرگى
را، در يک ترکيب موّقت، به خود اختصاص می دهد.
شاملو، با اين همه شعرهاى به تعبيرى سياسى، مطلقاً يک شاعر
سياسى نيست. انسانی سياسی اما چرا.
شاملو، يک شاعر انسان گراست.
شاعر سياسى، شعرش را از سياست، عبور مى دهد؛ و شاعر انسان گرا،
شعرش را از انسان.
شاعر سياسى، پيشايش مى داند که براى چه، و براى که، و به چه
منظور، و با چه مضمون و محتوايى بايد شعر بگويد و شاعر انسان
گرا نمى داند.
اين که شاعر سياسى احياناً ماياکوفسکى شود و خودکشى کند، اصلاً
چيز عجيبى نيست.
همان طور که اگر شاعر انسان گرا، شاملو شود و در برخورد با
واقعيّتِ هم تلخ و هم شيرينى به نام «انسان»، تا آخرين دم
حيات، اميدوار يا نااميد، ايمان خود را، و استقامت خود را٬ با
خود، به همراه داشته باشد.
شعرهايى که شاملو، در آنها خسته و آزرده و نااميد و سرخورده و
حتّى پرخاشگر و دشنام دهنده است کم نيستند:
آدم ها و بويناکى دنيايشان
يکسر
دوزخى است در کتابى
که من آن را
لغت به لغت
از بر کرده ام
تا راز بلند انزوا را
دريابم ـ
راز عميق چاه را
از ابتذال عطش.
امّا در همان موقع، باز چيزى هست که او را مغرور و سربلند، با
همه ی تلخى ها و تلخ کامى ها، برپا نگاه مى دارد: عشق!
برويم اى يار، اى يگانه ی من
دست مرا بگير!
سخن من نه از درد ايشان بود:
خود از دردى بود
که ايشانند!
شاعر سياسى امّا، اگر اميد خود را از دست بدهد، اگر از بالا به
قول شاملو به «دامچاله» يى که در آن فرو افتاده بود نگاه کند،
على القاعده، انتخاب هاى زيادى پيش رو ندارد:
از جنس همان «دامچاله» و دامچاله سازان شدن؛ خودکشى (حالا
خودکشى جسمى يا روحى)؛ طغيان بر همان هايى، و حتّى همان ارزش
هايى، که در ستايششان شعر می سرود؛ اعتياد و فراموشى و بد
مستی، و به قول اخوان ثالث، که خودش تجربه هاى فراوانى در اين
زمينه داشت:
«ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاى دوستان و دشمنان»
شدن.
شاعر انسان گرا گاهى با شاعر سياسى، به اشتباه گرفته مى شود.
چرا که از آنچه سياسيّون از آن سخن مى گويند هم حرف مى زند.
کم يا زياد.
کم، مثل فروغ.
کم تر، و يا شايد تقريباً هيچ، مثل سهراب.
و زياد، خيلى زياد، مثل شاملو.
امّا نه با زبان شاعر سياسى. بلکه با زبان خودش. و نه با نيّت
شاعر سياسى بلکه با نيّت خودش.
انسان گرايى، معنايى انتزاعى نيست. چرا که انسان، موجودى
انتزاعى نيست.
انسان، در زمان، و در مکان، و در تاريخ، و در جغرافيا، زندگى
می کند.
و شاعر انسان گرا، در زمان، و در مکان، و در تاريخ، و در
جغرافيا، با همه ی مسايل انسان، و از جمله مسايل سياسى، درگير
است.
به تناسب.
به تناسب يک زمان، و يک مکان، و يک تاريخ، و يک جغرافيا. و به
تناسب حضور خودش در اين زمان، و در اين مکان، و در اين تاريخ،
و در اين جغرافيا.
امّا همه به يک اندازه در زمان خودشان، و در مکان خودشان، و در
تاريخ خودشان، و در جغرافياى خودشان حضور ندارند.
اين را، از نظر، دور نداريم...
انسان، که شاعر انسان گرا، شعرش را از او عبور می دهد، خود،
چيست؟
سياست را، که شاعر سياسى، شعرش را با آن اندازه مى گيرد، و با
او آن را ميزان می کند، و با آن مى سرايد، همه مى شناسيم، و
لازم نيست که در پى تعريفش برآييم.
و من اين جا قصد ارزيابى آن را هم ندارم. مثبت يا منفى.
خودم هم، يک عمر، از آن وقت ها که کم و بيش، سال هاى دبستان را
تمام کرده بودم، از سال هاى چهل و يک و چهل و دو تا حالا، توى
سياست بزرگ شده ام، توى سياست نفس کشيده ام، توى سياست زندگى
کرده ام، و اصلاً توى سياست تخمير شده ام.
و بسيارى از شعرهايم را هم بعضى ها ممکن است که با شعرهاى يک
شاعر سياسى، به اشتباه بگيرند!
سياست را که همه می شناسيم.
امّا انسان را چه طور؟
انسان را نمى شود شناخت.
انسان را نمی شود تعريف کرد.
چرا که انسان، در حال تعريف شدن است.
يعنى هنوز تعريف نشده است.
در حال تعريف شدن است.
و آن که در حال تعريف شدن است، تعريف نداد.
خودِ تعريف است.
اين جمله ی معروف ارسطو را همه شنيده اند که گفته است:
«انسان، حيوانى است ناطق».
امّا غالباً نه از متن سخن ارسطو، و در
مجموعه ی دستگاه فلسفى او. (منطق و مجموعه ی دستگاه فلسفی يی
که طبعاً ربطی به من و نگاهم به جهان و شيوه ی برخوردم با آن
اندارد، و خارج از چهارچوب کاربرد خودش قابل دفاع نيست.)
بلکه غالباً ـ و نه هميشه ـ از طريق يک مشت آدم شتاب زده، يا
کم سطح، يا «اسنوب»، و از اين نوع که چوب را بلند کرده اند و
به مرده ی ارسطو مى زنند که:
اگر آنچه انسان را از حيوان، متمايز مى کند، ناطق بودن اوست،
پس طوطى هم انسان است!
جالب اينجاست که اين ها خودشان، در نفى حرف ارسطو، از همان
منطقى استفاده می کنند که به «منطق ارسطويى» معروف است، و يکى
از نشانه هاى «مترقّى» بودن خود را هم همان نفى «منطق ارسطويى»
می دانند.
به ساختمان استدلال اين ها نگاه کنيد:
ـ ارسطو گفته است که:
انسان، حيوان است.
انسان، ناطق است.
انسان، حيوانى ناطق است.
ـ و ما می گوييم که:
طوطى، حيوان است.
طوطى، ناطق است.
طوطى، حيوانى ناطق است.
و چون طوطى، انسان نيست، پس ارسطو اشتباه مى کند!
اين ها اگر اين شعر «شيخ اجل» ـ سعدی ـ را هم شنيده بودند با
آن بنده ی خدا چه می کردند؟:
اوّل اردى بهشت ماه جلالى
بلبل گوينده بر منابر قضبان!
وقتى که آدم، معناى ناطق را نداند، طوطى را ناطق می داند و
وقتى که آدم، طوطى را ناطق بداند، معناى طوطى را نمى داند.
شکل طوطى را چرا.
امّا معناى طوطى را نه!
طوطى، ناطق نيست. طوطى، تکرار مى کند. بدون آن که آنچه را
تکرار مى کند، خودش ساخته باشد.
طوطى کلمات ساخته شده را به کار مى برد. بدون آن که با آن ها،
اشاره به موضوع هاى معيّنى که کلمات، تجريد شده ی آن ها هستند،
بکند.
يعنى قدرت تجريد ندارد.
طوطی، موضوع هاى براى ديگران معيّن، امّا براى خودش نامعيّن را
تکرار می کند.
ولى انسان، اين طور نيست.
انسان، داراى قدرت تجريد است.
اگر اشکالى، در اين مورد معيّن، به اين گفته ی معيّن ارسطو
وارد باشد، به نظر من، حيوان دانستن انسان است.
انسان، شايد به گفته ی شاملو «جاندار غارنشين» بوده باشد، امّا
حيوان، نه.
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترين بوسه ها را به شرمى چنان مبدّل می کند
که جاندار غارنشين از آن سود می جويد
تا به صورت انسان درآيد
ناطق بودن، يعنى قدرت تجريد داشتن.
و در نتيجه:
کلمه ساختن.
کلمه، محصول تجريد است.
آدم، «موضوع»هاى معيّن را، از اشياء گرفته تا مفاهيم، تجريد مى
کند و به کلمه بدل می سازد، و بعد، براى گفتن براى نوشتن، و
حتّّى براى فکر کردن، به جاى آن که موضوع ها را در کنار هم
بچيند، تجريد شده هاى آن ها را، يعنى کلمه ها را کنار هم مى
چيند.
و تفاوت طوطى با آدم، علاوه بر شکل و شمايل و غيره طوطى و آدم،
امکان بالقوّه و بالفعل تجريد «موضوع» ها در يکى، و عدم اين
امکان، در ديگرى است.
و البته براى تشخيص اين که کدام يک، کدام يک است، من به شما يک
توصيه ی دوستانه می کنم:
ـ زياد به شکل و شمايل و غيره نگاه نکنيد!
آدم، با قدرت تجريد خودش است که آدم می شود. و خودش را، و جهان
پيرامون خودش را، معنا مى کند.
اگر ما کلمه نداشتيم، شعر نداشتيم.
ابزار شاعر، کلمه است. به يک تعبير: اصلی ترين ابزارش. و به يک
تعبير: آخرين ابزارش.
امّا در هر حال، ابزار ضرورى اش.
اين بستگى به اين دارد که يک شاعر، اوّل با موضوع ها شعر
بگويد، و بعد، آن ها را به صورت کلمات، در ترکيب شعر، به
ديگران منتقل کند؛ و يا اين که از اوّل، با خودِ کلمات، شعر
بگويد.
اين هر دو حالت، براى شاعر پيش مى آيد. امّا در هر دو حالت، از
کلمه، گزيرى و گريزى نيست.
کلمه، ابزار است.
امّا ابزار، به تنهايى، کارى از پيش نمى برد.
ابزار، به کار بَرنده ی ابزار را لازم دارد. ولى به کار بَرنده
ی ابزار هم، فقط وقتى مى تواند ابزار را به کار ببرد که شيوه ی
به کار بردن آن را بداند.
اگر ابزار معمولى، چند کاربرد مشخّص، و چند شيوه ی مشخّص
کاربرد دارد، و حاصل اين کاربردها هم محدود، و کم و بيش، از
پيش مشخّص است، در مورد کلمه و شاعر، قضيهّ طور ديگرى است.
يعنى شعر با شعر فرق می کند، و شاعر با شاعر فرق می کند.
سبک ها و قالب ها و فرم ها و تصويرها و زبان هاى شعرى مختلف،
اين طور است که به وجود مى آيند.
و از اين ها مهمتر: محتواى شعر، باز اين طور است که به وجود مى
آيد.
يعنى: چه شاعرى؟ با چه هويّتى؟ و با چه ماهيّتى؟ از چه کلمه
هايى، چه طور استفاده مى کند؟
من مى گويم که من، من هستم، و شما مى گوييد که شما شما هستيد.
امّا آيا هيچ فکر کرده ايم که چه قدر طول کشيده است تا آدم به
درک نسبتاً درستى از همين موضوع به اين سادگى برسد؟
به قدر يک تاريخ.
«به قدر يک تاريخ»، البتّه حرف خيلى درستى نيست. چون تاريخ،
يکى است.
بنابراين بهتر است بگوييم:
زمانى طولانى در تاريخ.
احساس هويّت فردى، و ادراک هويّت فردى (احساس و ادراک، با هم
فرق دارند)، در حدّ و حدودى فراتر از مراحل عزيزى و طبيعى، يا
ابتدايى، يعنى از مرحله يى که بتوان از «هويّت فردى» نام برد،
صرف نظر از استثناها، به صورت عام، بعد از گذشت مدّت مديدى از
تاريخ انسان، براى انسان، مقدور شده است.
تا مدّت مديدى از عمر انسان بر خاک، آدمى يا جزئى از طبيعت
بود، يا جزئى از قبيله ی خودش بود، و يا به هر حال جزئى از ملأ
خودش.
و اين ملأ می توانست متفاوت باشد.
به تناسب مراحل رشد اجتماع، و همين طور ساخت و بافت آن.
از همان قبيله و قوم گرفته تا همه ی آن پيرامون مشخّصى که
مجموعه ی هنجارى و ارزشى و فرهنگى معيّنى را که آدمى در آن
قرار داشت، تشکيل مى داد.
اين ارزش ها، و اين هنجارهاى معين بودند که هويّت هر يک از
افراد را می ساختند.
ولى اين هويّت، چيزى جز هويّت جمع ـ يک هويّت ساده و عام ـ
نبود.
چرا که انسان، هنوز در نخستين مراحل تعريف خود قرار داشت.
هنوز هم انسان در نخستين مراحل تعريف خود است. به قول شاعرى
عارف، و يا عارفى شاعر:
تو هنوز ناپديدى، ز جمال خود چه ديدى؟
سحرى چو آفتابى، ز درون خود برآيى!
انسان، اگر آن روزگاران، آن بود، انسان اين روزگار، يعنى انسان
معاصر، به تناسب رشد ادراک هويّت فردى ـ و طبعاً تبعات آن ـ
مقدار بيشترى از مفهوم مجرّدى که انسان، تعيّن تدريجى آن است
را، در خود، متعيّن کرده است.
و شاعر انسان گراى معاصر، برخلاف يک شاعر معمولى، يا يک شاعر
سياسى، شاعرى است که به نسبت، و در حدّ توان خودش، به حجم
بيشترى از ادراک هويّت فردى، دست يافته باشد، و آن را در خدمت
تعيّن بخشيدن هر چه بيشتر آن مفهوم مجرّد، در خود و مخاطبان
خود به کار بگيرد.
و لازمه ی اين، درگير شدن است.
و نيز در افتادن.
درگير شدن، به معناى پرداختن به همه کس و همه چيز: و مرتبط شدن
با همه چيز و همه کس.
و در افتادن، به معناى پنجه در پنجه شدن با قدرت ها.
نه فقط قدرتهاى سياسى و نظامى و حکومت ها بلکه انواع و اقسام
قدرت، و اشکال مختلف قدرت، و مراکز گوناگون قدرت در جامعه.
و هر کدام از اين قدرت ها، حوزه يى و حوزه هايى دارد، که در آن
حوزه و حوزه ها، حفظ وضع موجود، برايش از اهميت حياتى برخوردار
است.
شاعر انسان گرا، بر وضع موجود، طغيان می کند.
يعنی: با قدرت ها در مى افتد. و با قدرت ها در مى افتد. يعنى:
بر وضع موجود، طغيان می کند.
غافلان، همسازند!
تنها توفان
فرزندان ناهمگون می زايد
آدم هاى هماهنگ، سر به زير، معقول، و قانع شده (يا به عبارت
بهتر: اقناع شده) به ناتوانى و ناچيزى و پوکى خود، بدون حل
کردن خود در ديگرى، و در قدرت و در نظام هاى مشخّص اجتماعى،
سياسى و غيره، هويّتى ندارند.
و شاعر انسان گرا، از آن جا که هويّت فردى خودش را دارد، شعرش
ـ خواسته يا ناخواسته ـ بيدار کردن هويّت فردى در تک تک
مخاطبان خود است.
و طبعاً در اين ميان، به اندازه ی بزرگى يى که دارد، و جايى که
اشغال می کند، مزاحم نگاهبانان و پاسداران «وضع موجود» است.
حالا اگر اين نگاهبانان و پاسداران «وضع موجود»، اين ها که
بقايشان درگرو بقاى وضع موجود است، حکومت هاى سرکوبگر باشند،
با زندان و بگير و ببند و اعدام، سرکوبش مى کنند. و اگر فرهنگ
ها، جريان هاى سياسى و اجتماعى و فکرى و احزاب و سازمان ها
باشند، با هزار و يک ترفندى که همگان ديده ايم و می بينيم.
حتّی آن که نفى کننده ی يک «وضع موجود» است هم، غالباً خودش
خواهان حفظ «وضع موجود» ديگرى است:
«وضع موجود» خودش.
ولى در مورد شاعرانسان گرا، برخلاف شاعر معمولى، و برخلاف شاعر
سياسى، مثل مورد هر آدم انسان گراى ديگر که به درک ذات معناى
«انسان گرايى» را ه برده است، قضيه، متفاوت است. يعنى می تواند
متفاوت باشد:
آن که پيوسته در پى انسان است، به ناچار، به عنوان يک انسان،
در پى «تعريف» خود است.
در پى مفهومی است که پيوسته جلوتر از او، و بالاتر از او حرکت
می کند.
يعنى او پيوسته در پى نفى «وضع موجود» است.
هر «وضع موجود»ى.
و مخصوصاً «وضع موجود» خودش به عنوان يک انسان.
چيزى که آشنايان شعر شاملو، جا به جا، دفتر به دفتر، و شعر به
شعر، در کار شاملو می بينند.
شاملو، هرگز يکى نيست.
شاملو در هر شعر خود، يکى ديگر است:
آنچه بعضى ها شايد فراز و نشيب شاملو بدانندش، ولى من حرکت
شاملو در حجم می دانمش.
حجمى بی شکل به نام انسان.
حجمى در جريان شکل گرفتن.
و در جريان تعريف.
غم شاملو، شادى شاملو، نااميدى شاملو، اميدوارى شاملو، مهر
شاملو، بغض شاملو، قهر شاملو، آشتى شاملو، و دشنام شاملو.
چه قدر شعرهاى شاملو، متناقض به نظر مى رسند!
در ميان شاعران، يکى در پى معشوق است. در ميان شاعران، يکى در
پى سياست است. و در ميان شاعران، يکى در پى انسان است.
و شعر اين سوّمی، زيباترين تجلّى عشق، و زيباترين تجلّى سياست،
و زيباترين تجلّى انسان مى تواند باشد.
شعرش، شاملو، در کوچه و خيابان حضور داشت. «شعرى که زندگى است»
را بخوانيد.
در کارگاه هاى رنج. در قالى باف خانه ها. در مزارع. در روستا
هاى بى نام و نشان.
و در قهرمانان کوچک و بزرگ.
«از زخم قلب آمان جان» را بخوانيد:
دختران رفت و آمد
در دشت مه زده
دختران شعر
شبنم
افتادگى
رمه!ـ
از زخم قلب آمان جان
در سينه ی کدام شما خون چکيده است؟
در خاک و خل جنوب شهر تهران.
«بچه هاى اعماق» را بخوانيد:
در شهر بى خيابان می بالند
در شبکه ی مورگى پس کوچه و بن بست
آغشته ی دود کوره و قاچاق و زرد زخم
قاب رنگين در جيب و تيرکمانى در دست
بچه هاى اعماق
بچه هاى اعماق...
در همه ی مبارزات سياسى چندين دهه ی پرماجراى زندگی اش.
از «مرگ نازلى» که در آن، سخن از شهادت «وارطان» است، تا
«ابراهيم در آتش» که در آن سخن از «مهدى رضايى» شهيد.
از:
هنگامى که هر سپيده
به صداى دوازده گلوله
سوراخ می شود
تا:
کاشفان فروتن شوکران:
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جويندگان شادى در مجرى آتش فشان ها
شعبده بازان لبخند در شبکلاه درد.
با جا پايى ژرف تر از شادى
در گذرگاه پرندگان
در برابر تندر می ايستند
خانه را روشن مى کنند
و مى ميرند.
و تا:
«روزگار غريبى است نازنين» که در آن:
دهانت را می بويند
مبادا که گفته باشی:
دوستت مى دارم!
و عشق!
عشق، جهان شاملو بود. بهانه ی زيستن شاملو بود. حضور شاملو
بود. گريز شاملو بود. برخاستن شاملو بود. و نشستن شاملو بود.
چه آنجا که همه ی در ها بر او بسته مى شد، و چه آنجا که او
خودش همه ی درها را بر خود فرو مى بست، عشق، عشق آيدا، که
ترجمان همه ی عشق هاى پاک است، شاملو را در خود پناه مى داد.
شاملو، شايد بر همه چيز طغيان کرد، جز بر عشق.
او عشق را نه پناهگاه، که فراتر مى خواست. اگر می شد.
و اگر نمی شد، امّا، به همين قانع بود. هر چند گله مند:
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهى گردد
پروازى نه
گريزگاهى گردد
آى عشق آى عشق
چهره ی آبيت پيدا نيست.
و خنکاى مرهمى
بر شعله ی زخمى
نه شور شعله
بر سرماى درون
آى عشق آى عشق
چهره ی سرخت پيدا نيست.
غبار تيره ی تسکينى
بر حضور وهن
و دنجِ رهايى
بر گريز حضور
سياهى
بر آرامش آبى
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان.
آى عشق آى عشق
رنگ آشنايت پيدا نيست.
و بدون آن که فعلاً و در اين جا، وارد تفصيل شوم، حيف است که
به چند نکته، دستکم فقط يک اشاره ی گذرا نکنم:
٭ از آن جا که انسان، کامل نيست، طبعاً شاملو، اگر چه بى
ترديد، شاخص ترين چهره ی شعر معاصر ايران است، امّا بدون فروغ
فرخزاد، مهدى اخوان ثالث، و سهراب سپهری، چيزهايى کم دارد.
همانطور که هر کدام از اين سه تن، بدون او.
و همان طور که هر کدام از اين چهار تن، بدون آن سه تن ديگر.
فروغ فرخزاد، به خاطر بيان پر طراوت زنانه اش از جسم و روح زن،
و عشق به روايت زن، و جهان از نگاه زن.
اخوان ثالث، به خاطر شعر معصوم و صميمى اش در بيان انسانى شکست
خورده، امّا همچنان، حتّى در تلخ ترين و جانکاه ترين لحظه ها
نيز، وفادار به شرافت خويش.
و نيز به خاطر توان حيرت انگيزش، در به حدّ اعلاى ممکن و قابل
تصوّر رسانيدن سبک نيمايى شعر.
و سهراب سپهرى:
به خاطر سهراب سپهرى بودنش!
نه فقط سهراب سپهرى معروف «حجم سبز»؛ بلکه سهراب سپهرى «زندگى
خواب ها»، سهراب سپهرى «آوار آفتاب»، سهراب سپهرى «شرق اندوه»،
سهراب سپهرى «صداى پاى آب»، سهراب سپهرى «مسافر»، و سهراب
سپهرى «ما هيچ، ما نگاه» نيز.
سهراب سپهرى، به نظر من، بيان شدنى نيست. سهراب سپهرى را بيشتر
با مکاشفه بايد شناخت.
اين را، من با وجود آن می گويم که خودم در تحليل شعرش، ده ها و
ده ها صفحه مطلب نوشته ام.
نمى گويم که شاملو و اخوان و فروغ و سپهرى، چهار ستون شعر
معاصر ايرانند.
نه. اين طور نيست.
شعرى که روى ستون، استوار باشد، شعر نيست. سنگ و آهن است.
اين ها «چهار عنصر» شعر معاصر ايرانند. «عناصر اربعه» شعر
معاصر ايران:
آب و باد و خاک و آتش شعر معاصر ايران.
و بدون هر کدام از اين چهار عنصر، چيزى به نام شعر معاصر
ايران، اين گونه که هست، نمی توانست وجود داشته باشد.
٭ شاملو از نيما شروع کرد، و در شعر نيمايى به اوج رسيد. تا
آنجا که تعدادى ازشعرهاى نيمايى او، از جاودانه ترين نمونه هاى
اين نوع شعر، در ادبيات هستند.
و بعد، وقتى که شعر نيمايى، پاسخگوى روح عميق، و نگاه بر چشم
انداز او نبود، تکّه ـ تکّه، سبک خاصّّ خود را پى ريخت.
البته در شعر نيمايى اش هم شاملو، شاملو، شاملو بود، نه نيما،
و نه اخوان.
مثل اخوان، که در شعر نيمايى اش اخوان بود. نه نيما، و نه
شاملو.
شعر شاملو را، بعضی ها «شعر آزاد»، و بعضی ها «شعر سپيد»
ناميده اند، ولی اين، کار دقيقى نيست. چون اصطلاح «شعر آزاد»،
و اصطلاح «شعر سپيد»، هر دو، از ادبيّات غرب آمده اند، و از
همين رو، بايد به تعاريف و مصاديق اين ها در ادبيّات غرب،
مراجعه کنيم.
و آن وقت است که می بينم که هيچکدام از اين دو اصطلاح را نمى
توان در مورد شعر شاملو به کار برد. چرا که هم بر «شعر سپيد» و
هم بر «شعر آزاد» قواعد و قوانينى جارى است که بر شعر شاملو
جارى نيست.
حالا بعضى ها براى شعر شاملو، اصطلاح «شعر منثور» را به کار مى
برند. من اين اصطلاح را، اگر درباره ی بعضى شعرها مى توانم
قبول داشته باشم، درباره ی شعرهاى شاملو نمی توانم بپذيرم.
و خودم، براى شعر شاملو، اصطلاح «شعر شاملويى» را به کار می
برم.
٭ شعر شاملويى، آنچنان تأثيرى بر شاعرانى که از اين دست شعر مى
گويند گذاشته است که به راستى گاه براى آن ها، کم تر راه گريزى
به سوى رسيدن به يک سبک جديد و خاصّ خود باقى مى گذارد.
البتّه نبايد از نظر دور داشت که:
ـ همه ی شعرهاى بدون اوزان عروضى، الزاماً شعر شاملويى نيستند؛
و در اين زمينه، سبک هاى مختلفى وجود دارد.
ـ و نثرهاى قطعه قطعه شده ی موسوم به شعر هم، نه ربطى به شعر
شاملويى دارند، و نه اصلاً شعر هستند.
٭ شعر شاملو، خودش، تأثير گرفته از نثر زيبا و شعر گونه ی
پارسى قرون چهارم و پنجم، و تا حدودى ششم هجرى قمرى است. و به
خصوص، تأثير نثر بيهقى، و نثر تذکرة الاولياء عطّار، در آن به
خوبى آشکار است.
٭ اگر چه در شعر شاملويى، در شعر شاملويى شاملو، وزن، به معناى
وزن عروضى، يا وجود ندارد، و يا وجود دارد امّا مدّ نظر نبوده
است، امّا تا بخواهی، اين شعر، سرشار از موسيقى و آهنگ و ريتم
است.
اوزان عروضی، فقط نوعى از آهنگ شعرند. آن هم نوعى از آهنگ شعر
که به گوش آمدنى است.
همين و بس.
و شعر شاملويى، با آن همه موسيقى و آهنگ و ريتم، به حق، خود را
از اوزان عروضى، بی نياز مى بيند.
بازى با هجاها و صامت ها و مصوّت ها، کش و قوس هاى کلام، و گاه
خود بافت کلمات تازه يى که شاملو از ترکيب کلمات می سازد (و
اين خودش يکى ديگر از ويژگى هاى کار شاملوست) جاى اوزان عروضى
را به خوبى پر کرده اند.
و انواع و اقسام ريتم ها، از ساده ترين سيکل ها گرفته تا
پيچيده ترين ارتباطات معنايى و ماهوى و شکلى کلمات، بر غناى آن
به وفور افزوده اند.
کارى که در شعر نيمايى، به اين صورت گسترده، اصلاً مقدور
نيست...
حرف هاى ناگفته ی بسيارى باقى است؛ امّا وقت من تمام شده است.
می خواستم که صحبت هايم را با شعرى از شاملو تمام کنم. در
فضايى عاطفى، آنچنان که شايد در خور يک مجلس يادبود، آن هم در
نخستين هفته ی مرگ شاعر باشد.
امّا فکر کردم که اگر خود شاملو اينجا مى بود، خواندن اين چند
جمله ی کوتاهش را، به تأنّى، و با تأکيد بر معناى تک تک کلمات
آن، بيشتر ترجيح می داد.
بنابر اين، من هم حرف هايم را، با اين چند جمله ی کوتاه شاملو،
و با دعوت از همه به تأمّل در آن، تمام می کنم:
«سلامت فکرى در يک جامعه، فقط در برخورد با انديشه ی مخالف،
محفوظ مى ماند. تو فقط هنگامى مى توانى بدانى درست مى انديشى
که من، منطقت را با انديشه ی نادرستى تکميل کنم. من فقط هنگامى
مى توانم عقيده ی سخيفم را اصلاح کنم که تو اجازه ی سخن داشته
باشى. حرف مزخرف، خريدار ندارد. پس تو که پوزه بند به دهان من
مى زنى، از درستى انديشه ی من، از نفوذ انديشه ی من مى ترسى.
مردم را فريب داده اى و نمى خواهى فريبت آشکار شود.»