۲۴ تير ۱۳۸۷
شايد يک هفته هم از غرق شدن دخترش «لاله»
نمی گذشت، ولی نمی دانم چرا ـ شايد برای وفای به وعده، و شايد
هم برای گريز ـ آمده بود و برای ما شب شعر گذاشته بود. و در
آغاز، تنها با يک جمله ی کوتاه، بی آن که حتی نام لاله را
بياورد، سری تکان داده بود و چشم هايش را فکر می کنم بسته بود
و دوباره بازکرده بود و شعر هايش را خوانده بود و کف زده بوديم
و رفته بود.
به خلوت تلخ خودش. تلخِ تلخ.
تلخ تر از هميشه.
شعر تا به ابد ماندگارش «پوستين» را، اخوان ثالث، برای لاله
سروده بود. وقتی که لاله، زنده بود و او فکر می کرد که دختر،
وارث پوستين پدر خواهد شد:
پوستينی کهنه دارم من
يادگاری ژنده پير از روزگارانی غبارآلود...
من يقين دارم که در رگ های من خون رسولی يا امامی نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهی نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
کاندرين بی فخر بودن ها گناهی نيست
پوستينی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ريگی داستان گوی از نياکانم، که شب تا روز
گويدم چون و نگويد چند...
های، فرزندم!
بشنو و هشدار.
بعد من اين سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار...
لاله جانم!
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار
٭
و لاله رفت و رفت و در آب ها گم شد. در آب های آن بی نجابت
باغ، لاله هم گم شد.
و پوستين، اما همچنان برجا ماند.
٭
برای پايان نامه ام که قرار بود مروری بر تاريخ بخشی از
مطبوعات ايران باشد، می بايست با م.اميد هم ديداری داشته باشم
و مصاحبه يی.
مثل خيلی موارد ديگر، به رضا مرزبان مراجعه کردم. اتاق کوچک او
در طبقه ی دوّم دانشکده، هميشه برای ما جای بزرگی داشت که حتی
سالن ۱۰۰ هم با آن گندگی خودش و سخنرانان متنوّعش نداشت.
«ما» که می گويم، خودم و سه چهار تا دانشجوی ديگر از جنس خودم
را می گويم.
از جنس خودم. امّا بر خلاف من، همه از دم «پرولتر». آن هم
پرولتر هايی که يک قدم از «ديکتاتوری پرولتاريا» عقب نشينی نمی
کردند، و به من هم می گفتند «خرده بورژوا» فلان فلان شده ها!
حال آن که انصافاً و وجداناً من از آن ها «پرولتر» تر بودم.
چون دستکم کار می کردم و نانی به کف می آوردم تا به غفلت نخورم
يا بخورم. نه اين که مثل آن ها «کمک هزينه»ی تحصيلی بگيرم و به
بچه ی معصوم مردم بگويم «خرده بورژوا».
خوشبختانه، آن روز ها «هربرت مارکوزه» که در ايران خيلی معروف
شده بود به دادم رسيده بود. يعنی سعی کرده بود به دادم برسد.
سعی بی فايده هرچند.
مارکوزه، تز «پرولتاريای فکری» را مطرح کرده بود و اين که با
گسترش شيوه ها و اشکال توليد، روشنفکرانی که در مراکز بزرگ و
کوچک ديگران کار می کنند و هيچ چيزی به جز نيروی کار فکريشان
در اختيار ندارند که بفروشند هم جزء پرولتاريا به حساب می
آيند. پرولتاريای فکری. که نيروی کارش به صورت انبوه، برای
کارفرما سرمايه می شود و ارزش اضافی و اينجور چيز ها.
چه تز قشنگی! امّا کو خريدار در آن آشفته بازار؟ در آن آشفته
بازار دانشکده و تريا و کتاب ها و پلی کپی های زيرميزیْ رد و
بدل شونده و دعوا های روميزیْ برپاشونده و بعد هم باهم به
تآتری و سينمايی و کنفرانسی رفتن، و گاهی هم دزدانه مثلاً وارد
دانشکده ی حقوق شدن و در کلاس درس دکتر حميد عنايت، به عنوان
مستمع آزادِ قاچاقی نشستن، برای چيز بيشتر ياد گرفتن و پرزور
تر توی سرو کله ی همديگر زدن.
و الی آخر.
رضا مرزبان که علاوه بر دوستی ديرينه اش با م.اميد، مثل او جزء
«باند» هرگز متلاشی نشدنی خراسانيان اهل قلم بود، سر ضرب ترتيب
ديدار من با م.اميد را داد. همرا با سفارش مخصوص و پارتی بازی.
٭
جوان بودم و خر. وگرنه اين سئوال را قاطی سئوال هايم، به اين
صورت، از اميد نمی کردم. عين سئوال يادم نيست. امّا مضمونش کم
و بيش اين بود:
ـ فکر نمی کنيد که بعد از کودتای ۲۸ مرداد، يک عده عقب عقب
برگشتند، يک عده درجا زدند، و يک عده دويدند امّا ديگر تاب
دويدن برايشان نماند و نشستند؟
با بزرگ منشی يی غمگين، و بدون آن که خم بر ابر بياورد جواب
داد:
ـ پس ِ پشت سئوال شما را متوجه شدم. اما...
بقيه اش را ديگر يادم نيست که چه گفت، بعد از اين «اما». حتی
مطمئن نيستم که همين «اما» را هم گفته بوده باشد.
ولی می دانم که حتی دوستانه تر و صميمانه تر از پيش، به حرف
هايم گوش می کرد و جواب می داد.
تا آن که ديروقت شد و خداحافظی کردم و رفتم تا بعدتر دوباره
برگردم.
و برنگشتم ديگر بعد تر.
موضوع پايان نامه ام را عوض کرده بودم.
٭
و گذشت و گذشت.
و افتاديم به دوران پر تب و تاب نزديک به انقلاب. و من هم که
ديگر ، به مصداق «ما را از مدارسه بيرون آمديم»، کار دولتی را
بعد از پرونده ی امنيتی يی که برايم ساخته بودند رها کرده بودم
و مثل خيلی از پرونده ی امنيتی داران ديگرِ تحصيل کرده يا
تحصيل نکرده در دانشکده مان که شادروان مصباح زاده برای پرورش
کادر های روزنامه نگاری نوين برپا کرده بودش، توی کيهان کار می
کردم، کارم عملاً شد شبانه روزی. شبانه روزی شبانه روزی هم که
نه. ولی خب شبانه روزی.
خيلی وقت ها، از ساعت هفت و هشت صبح، تا پاسی از شب يا نيمه
شب، و يا تا سی ـ چهل دقيقه مانده به ساعت منع عبور و مروردر
ايام حکومت نظامی، که نمی شد دير تر از آن از روزنامه به خانه
رفت.
نمی دانم چه افسونی همه ی ما را گرفته بود که نه می توانستيم
پشت سرمان را نگاه کنيم، و نه می توانستيم جلوی رويمان را
ببينيم.
از «پشت سرمان» منظورم پشت سرمان نيست. برای اين که آدم هيچ
وقت نمی تواند پشت سر خودش را نگاه کند. مگر آن که دستکم دو
آينه داشته باشد و فوت و فنش را هم بداند. يا يک آينه داشته
باشد، امّا شاملويی هم در کنارش باشد و به او بگويد:
آينه يی در برابر آينه ات می گذارم
تا ازتو
ابديتی بسازم.
اما برای ديدن خود در چنين آينه ی دومی، فقط بايد
«آيدا» يی بود برای شاملويی!
از «جلوی رو» هم ـ که اُدَبا می گويند که بايد «جلو رو» نوشت
نه «جلوی رو»، و بگذار بگويند و دلشان به همين چيز ها خوش باشد
و ما هم کار خودمان را بکنيم ـ منظورم جلوی روی خودمان نيست.
چون برای جلوی روی خود را ديدن کافی است که آدم به جلوی روی
خودش نگاه کند.
منظورم پشت سرِ کار را و جلوی روی کار را ديدن است.
ما می توانيم به خودمان دروغ بگوييم و از «سرقت انقلاب» به دست
آخوند ها حرف بزنيم. اين طوری خودمان را تطهير خواهيم کرد و
نفسی به راحتی خواهيم کشيد و با وجدانی آسوده، خواهيم توانست
به فرزندانمان بگوييم که تقصير ما نبود.
امّا چرا. تقصير ما بود.
تقصير خود ما بود.
دزد، کارش دزدی است. ولی تو يا بايد چشمت را بسته باشی، يا
بايد حضور نداشته باشی، و يا بايد حضور داشته باشی امّا ناتوان
باشی، تا دزد، کالايت را بدزدد.
و ما، هم چشم هامان باز بود، هم حضور داشتيم، و هم توانا
بوديم. امّا کالايمان را ـ کالای انقلاب را ـ با دست های
خودمان به آخوند ها تحويل داديم.
آن ها چيزی را ندزديدند. چيزی را از ما تحويل گرفتند. خيلی
راحت.
خيلی راحت تحويلش گرفتند و ملاخورش کردند.
حالا نسل های جوان تر را نمی گويم. امّا مگر آيا نسل ما که
البته خودمان هم جوان بوديم امّا نه جوان تر، از ياد برده
بوديم که «امام خمينی»، نهضتش را همزمان با متزلزل شدن پايه
های فئوداليسم به وسيله ی شاه ، و تشکيل انجمن های ايالتی و
ولايتی، و دادن حق رأی به زنان، و در مخالفت با همه ی اين ها
آغاز کرده بود؟
می خواهيم بچه هامان را گول بزنيم و می گوييم که:
ـ آخر در پاريس اين حرف ها را نمی زد!
همين! پس ما حق داشتيم که شما را به اين روز بياندازيم که می
بينيد. البته انتقاد هايی به ما وارد است اما...
ديگر، اما ندارد اما.
اما و کوفت. اما و زهر مار.
يک دروغ يگر هم البته می توانيم بگوييم. دروغی که خيلی ها،
يعنی دروغگوتر هامان می گويند:
ـ نه! ما هرگز با آن جماعت همراه نبوديم. ما کارهامان جداگانه
بود. آن ها با ما همراه بودند. يعنی خودشان را همراه ما کرده
بودند!
٭
صبح ۲۲ بهمن که داشتم به کيهان می رفتم، اصلاً معلوم بود که
انگار بايد امروز روز آخر باشد.
کيهان، در نزديکی «کميته ی مشترک ضد خرابکاری» قرار داشت.
سر کوچه ی کيهان هم مسجدی بود که اسمش يادم رفته است. «مسجد
نور» شايد.
در خيابان فردوسی، تقريباً از نزديکی همان کوچه، بچه های مسلح،
برای فتح کميته سنگر گرفته بودند.
ما هم بعد از تمام کردن کارهای آن شماره ی تاريخی روزنامه،
بيرون آمده بوديم.
رزمندگان، در حال پيشروی بودند. و ما از پشت بلندگوی مسجد،
ساکنان کميته ی مشترک را به تسليم شدن دعوت می کرديم.
تعدادی خود را تسليم کردند، و بقيه هم بالاخره در رفتند.
و کميته، فتح شد...
يکی دو ساعت بعد، من و «علی خدايی»، و بعد تر هم فرج الله صبا،
توی ساختمان کميته ی مشترک بوديم. و علی خدايی، فضا را توضيح
می داد. و اين که اين قسمت، مال اين کار بود و آن قسمت مال آن
کار.
و غروب، باز دوباره در کيهان. کيهانِ خلوت. خلوتِ خلوت. و او
سرش را روی ميز گذاشته بود و هق هق می کرد. اولين بار بود که
در اين حال می ديدمش. می گفت:
ـ انقلاب، شکست خورد!
حضرت امام و آخوند ها فرمان بازگشت به خانه ها و کنار گذاشتن
سلاح ها را داده بودند. و گفته بودند تشريف ببريد به خانه
هاتان. انقلاب، پيروز شد. و ما به مشروطه ی خود که نه، به
مشروعه ی خود رسيديم.
و راست می گفتند. به مشروطه ی خود که نه، به مشروعه ی خود
رسيده بودند آن ها.
روی دست های ما.
٭
و حالا چرا اين ها را می نويسم؟
راستش را بگويم برای اين که در اين چند روز هر بار به طرز عجيبی
خبر های بد در همه جا می خواندم و می شنيدم. خبر هايی که يا می
بايست در باره ی هر کدامشان شعری و مقاله يی و قصه يی نوشت و ترانه
يی سرود:
و يا می بايست برای هر کدامشان به خود دشنامی داد.
خودم را می گويم. منظورم شما نيستيد خدای نکرده.
شما بچه ی خوبی هستيد حتماً.
پاک و مطهر!
خودم را می گويم وقتی که می گويم بايد به خود دشنامی داد.
نه به خاطر انقلاب.
به خاطر مشارکت در برپا کردن نظام ملايان.
و در اين ميان، ميان اهداف ما در انقلاب، و برپا شدن نظام
ملايان، حلقه يی است از نوع همان «حلقه ی مفقوده» ی داروين.
امّا برعکس آن:
از موجودی حد فاصل ميان ميمون و انسان، به... به... به ميمون
رسيدن!
چند تا از اين خبر ها را در ذهن خودم رديف می کنم. خبر های همين
چند روز را:
از دستگيری های گسترده ی دانشجويان، از کشته شدن کارگران در زير
آوار، از حکم اعدام چند نفر به جرم کرد بودن يا معلم بودن... از
اين... از آن... از آن و از اين... و از اين و از آن می گذرم.
و می خواهم از بقيه هم بگذرم. امّا سه تاشان بدجوری راه نفسم را
بند آورده اند:
برای قاتلان زهرا بنی يعقوب حکم منع تعقيب صادر کردند و محبوبه
کرمی را به زندان اندختند و به مهتاب احمد زاده پانزده ساله در
کارخانه تجاوز کردند و او خودش را به آتش کشيد....
... زهرا بنی يعقوب، پزشک ۲۷ ساله ی عاشق که در حال انجام داوطلبانه طرح خدمات
پزشکی در يکی از روستاهای دور افتاده کشور بود، روز جمعه بيستم
مهرماه سال گذشته ساعت ۱۰ صبح در محوطه پارک همدان به همراه نامزد
خود توسط ماموران ستاد امربه معروف به دليل نامشخص بودن وضعيت
تأهل، بازداشت و به ستاد منکرات منتقل شد. دو روز بعد، مأموران
بازداشتگاه اعلام کردند که زهرا خود را در بازداشتگاه با استفاده
از پارچه پلاکارد تبليغاتی حلق آويز کرده و جان باخته است...
... شيرين عبادی وکيل خانواده ی دکتر زهرا می گويد که زهرا ۱۷۵
سانتی متر قد داشت. ارتفاع اتاقی که گفته اند او روی چهار پايه
يی برآن رفته است و خود را با طناب از سقف آن آويخته است ۱۹۰ سانتی
متر، بيشتر نيست. و طول محل دار زدن تا زمين تقريبا معادل قد زهراست
به اضافه حلقه ی دار. و اين ها هرگز به اين سوال من پاسخ نداده
اند که چگونه ممکن است انسان در حالی که پايش روی زمين قرار گرفته
است خود را دار بزند؟...
... محبوبه کرمی، سوار اتوبوس بوده است و ديده است که يک «لباس
شخصی» با چماق، «در» ورودی اتوبوس را شکسته است و بالا آمده است
و مردی را زير چماق و مشت و لگد گرفته است و دارد می کشد. دل پر
مهرش طاقت نياورده است و گفته است:
ـ بس کن ديگر. آخر چرا؟
و گرفته اندش و برده اندش به زندان انداخته اندش تا به او بگويند
چرا....
... مهتاب، دخترک کارگر ۱۵ ساله، از پيرانشهر با خانواده
اش به نقده کوچ کرده است و در يک مرغ داری کار می کند تا نان شب
خودش را و خانواده اش را فراهم کند.
کارفرما که خيالش از بابت قانون آخوند راحت است، می گيرد به او
تجاوز می کند، و مهتاب که بعد از آن ديگر تاب نمی آورده است، خودش
را در همان مرغداری به آتش می کشد و می سوزد و می سوزد و می سوزد
و می ميرد...
٭
اوّل، آن شعر ديگر اميد به ذهنم هجوم می آورَد که:
پست و ناپاکيم ما هستان
گر همه غمگين و گر بی غم
پاک می دانی کيان بودند؟
آن کبوتر ها که زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپيده دم
ولی بعد، از آنجا دوباره می رسم به همان شعر اوّل او در باره ی
آن «بی نجابت باغ». و آن «پوستين» در بيرون تر آن. دلم می
خواهد امّا فقط تکه هايی از شعر م.اميد را، با سانسور کردن ـ دقيقاً
با سانسور کردنِ ـ بالا و پايين و وسط شعر، به صورتی بياورم که
پاسخ امروز را بتوان در آن يافت. نه پاسخ ديروز را. روز سروده
شدن آن شعر را.
مگر نه اين است که از ديروز تا امروز، چيزی تغيير کرده است؟ چيزی
که ديروز از چند قدمی ما گريخته بود، و امروز به چند قدمی ما رسيده
است؟ يعنی ما به چند قدمی او رسيده ايم ديگر امروز؟
... خواستم کاين پوستين را نو کنم بنياد.
با هزاران آستين چرکين ديگر برکشيدم از جگر فرياد:
ـ اين مباد! آن باد!
۲۴ تير ۱۳۸۷
سالروز انقلاب ۱۴ ژوئيه ی ۱۷۸۹