خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
شايد سقفی، فروريخته باشد
 
محمد علی اصفهانی
 
   
در رثای ساعدی، و چند يار ديگر
   

مطمئن نبودم که بتوانم اين شعر را پيداکنم.
درست بيست سال پيش، يکی دو روز بعد از مرگ ساعدی، همينطوری بی هوا، و برای گشودن بغض خودم، نوشته بودمش. و آنطور که به خاطر دارم، در جايی هم منتشرش نکرده بودم.
رفتم به سراغ دستنوشته های پراکنده ام.
 گشتم. و پيدا کردمش.
 و با نگاه به آن، نه فقط ساعدی، که خيلی های ديگر جلو چشمم آمدند. آدم هايی که امروز، درميان مانيستند؛ و آن روزها امّا بودند. بر سر تابوت «دکتر»، درآن اتاق کوچکی که برای وداع آخرين، به روی ما گشوده شده بود؛ در مراسم تشييع؛ و بعد، بر مزارش در پرلاشز.
 و عجيب، تعدادشان زياد است آن ها !
 يعنی اين ها.
 
بعضی هاشان، در همان پرلاشز، کمی اينطرف تر يا آنطرف تر، گودال کوچکی دارند، و تکّه سنگی بر آن.
کمال رفعت صفايی مثلاً.
شاعر آزرده دلی که تا واپسين دم حيات، همچنان بی شيله پيله و مهربان و خالی از کينه بود. آنطور که انگار که دردش نه از زخم خنجر نارفيقان، بلکه از مسخ شدگی خود آنان است.
و اين را دريکی از همان آخرين روز هايش، بر تخت کلينيک «آلفا»، با همان معصوميّت هميشگيش به من گفت. خوشحال از آن که کانون نويسندگان، بالاخره، اطّلاعيّه يی داده است و بر آن نانجيبان، برشوريده است؛ هر چند دير؛ و ديگر وقتی که فاجعه، بين امروز و فردا، در نوسان بود:
- اين دشنام های آن ها، اصلاً دشنام به شعر است؛ نه به شاعر!
و بعد، همانطور که خون و نمی دانم چه چيزهای ديگر، توی لوله هايی که به تمام بدنش وصل بودند، بالا و پايين می رفت، به جيب کتش که در گنجه ی کنار تختش آويزان بود، اشاره کرد که:
- اطّلاعيه ی کانون را ديده ای ؟
و بعد تر:
ـ خوب می شوم. دوباره می آيم بيرون.
 و می دانستم که برای تسکين من است که اين را می گويد؛ نه تسکين خودش...
 
و يا محمّد زهری، از نازنين ترين شاعرانی که به عمر خود ديده ام؛ و پيش تر از کمال، از نزديک می شناختمش. از سال های اوّل دهه ی پنجاه، که در يک اداره با هم همکار بوديم. و يکبار ـ تصادفاً ـ فهميدم که در پی مشکلاتی که ساواک برايم ايجاد کرده بود و منجر به اخراجم از اداره شده بود، رفته بود و آشنا هايی را که در ميان آن بالا بالايی های «فرهنگ و هنر» داشت، ديده بود تا شايد بتواند کاری برايم بکند.
 و اين همه، بی سر و صدا. بی آن که حتّی يکبار، چه پيش از آن و چه پس از آن، مرا در جريان بگذارد.
 
نمی دانم در همان روز ديدارش در مراسم ساعدی بود يا بعد تر، که از او پرسيدم:
- از کار های تازه چه خبر ؟
 و با لبخند پنهانی که مخصوص خود او بود، و می شد آن را از حرکت مو های زرد شده ی روی سبيل سپيدش فهمید، جواب داد:
ـ کرکره را پايين کشيده ام !

و به نظرم که اين کرکره، ديگر بالا، يا خيلی بالا نرفت. تا دم مرگش، در خاک وطن.
همان وطن که برای فردای آن ـ فردايی که بعد ها فقط برای چند هفته يی از زمستان و چند هفته يی از بهار، آمد و دوباره رفت و پنهان شد ـ سروده بود:
به گلگشت جوانان ياد ما را زنده داريد ای رفيقان !
و بيشتر ما بچه های پر شر و شور اواخر دهه ی چهل و اوايل دهه ی پنجاه، اين را از بر بوديم؛ توی دفتر هامان نوشته بوديم؛ و در لحظه های دشوار، زمزمه می کرديم.
 
يا ابوذر ورداسبی، که اوّل بار، بعد از آزادی اش از زندان آريامهر، در دفتر انتشاراتی يی ديده بودمش که بيشتر، پاتوقمان بود تا محلّ کارمان؛ و جلسات هيأت تحريريّه اش، بيشتر برای ديدار و گفتگو، تا بحث در باره ی کتاب ها.
 
و بعد، در اينجا، قربانی خرد و استقلال و هويّت فردی اش شد. از او خواستند که برای «تطهير» خود از اينجور «آلودگی» ها، از اينجور «ننگ ها ی روشنفکری و بی عملی»، به آنجا برود که بردندش؛ و بکوشد تا خود را «شايسته» ی درک ضرورت های جديد«ايده ئولوژيک» کند.
و بعد، تفنگی بر دوش، روانه ی جنگی بی برگشت شود ميان يک «امام» و يک «رهبر»...
و مزارش را نمی دانم کجاست. چرا که اصلاً معلوم نيست مزاری داشته باشد.

در اينجا، يک روز آمده بود به خانه ی من، و می گفت:
ـ تا مرا می بينی، در کُمُد را می بندی تا من کتاب های آن تو را نبينم و نخواهم از تو بگيرمشان !
و فکر می کنم همان روز بود که به «اصرار»، ديوان حافظ خوشنويسی شده ی علّامه ی قزوينی مرا گرفته بود و برده بود؛ و نمی دانست که بعد ها، روزی بايد، از روی همان ديوان، به ياد او و اين و آن بخوانم و در نهان خلوت خود شايد بگريم که:
صوفيان، وا ستدند از گرو می، همه رخت
دلق ما بود که در خانه ی خمّار بماند

و مجيد شريف، که در همين امروز روزی، هفت سال پيش، دور معروف تر قتل های زنجيره يی، با قتل او، شروع شد؛ و در روز های بعد، به دشنه آجين کردن پروانه و داريوش فروهر، و خفه کردن مختاری و پوينده رسيد.
 
نه آنچه را می بايست نوشت، بلکه آنچه را می شايست نوشت، و نه به تمامی، بلکه به اندک اشاره يی، پيش تر از اين، دو سال پيش، در باره ی او نوشته ام. ٭
و ديگران و ديگران...
 آيا يکی يکی بايد بشمارمشان ؟
 نه !
 آن وقت، ساعدی را چه کنم که بهانه ی امشب من بود و اين بيست سال غربت در غربت، و مرثيه ی باز يافته ام ؟
۲۷ آبان ۱۳۸۴

شايد سقفی، فرو ريخته باشد

مرثيه، برای ساعدی
----------------------------------

برفی که ديروز باريد
هنوز، آب نَشُدِه است.

مثل چند روز ديگر، خيسم
يا مثل فردا
و حتّی همين حالا.
٭٭٭
لاشخورها به احترامت می ايستند
و کلاه، از سر بر می دارند
٭٭٭
سکوت، چيز خوبيست
يکدقيقه نه. يک مقدار نامعلوم.
به مقداری که هنوز زنده ای.
و يکدقيقه، بعد از آن.
٭٭٭
لاشخورها به احترامت می ايستند
و کلاه، از سر بر می دارند
٭٭٭
تو شيرينگوشت بودی دکتر !
لاشخورهای عينکی
و تمساح های آبِ جــو
خوب می دانند اين را.
(خرس های قطبی هم اين روزها
پيدايشان می شود
ـ قول می دهم)
٭٭٭
شايد سقفی، فرو ريخته باشد
يا ديواری؛
و يا شاخه يی زمستانی.
نمی دانم.

امّا
حس می کنم
قبل از هنوز، خيسم
و برفی که روز مرگ تو باريد
آب نَشُدِه است.

آذرماه ۱۳۶۴
فردای مرگ ساعدی
-------------------------------

٭ در همين سايت ققنوس، در صفحات " ادبيّات و هنر":
http://www.ghoghnoos.org/honar/varie/sharif.html

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول