توضيح:
بعد از
انتشار اين نوشته، خبر ديگری آمد از قول پدر نهال، مبنی بر اين
که خودکشی نهال، ارتباطی با خودکشی بهنام نداشته است، و
همچنين نهال ـ بر عکس بهنام و کوهيار ـ زندانی نشده بوده است.
از همين رو، اندک تغييری در متن دادم.
قسمت مربوط به دستگيری و آزادی نهال را
من به هنگام نوشتن اين متن، از مجموعه اخباری که تا آن زمان
منتشر شده بود برگرفته بودم. مخصوصاً از گفتگوی صدای آلمان با
«يکی از دوستان مشترک بهنام و نهال».
اما يکی دو روز بعد از آن، در رسانه های مختلف، پدر نهال، و
همچنين «يکی از دوستان بهنام» اظهار داشته اند که نهال جزء
دستگير شدگان نبود.
بنابر اين، خودم را ملزم می بينم که قسمت مربوط به دستگيری
نهال در نوشته ام را، بر مبنای داده های تازه، نادرست بدانم يا
ـ دستکم ـ فعلاً نادرست فرض کنم.
در مورد علاقه ی نهال و بهنام به همديگر هم، همانطور که پدر
نهال و يکی از دوستان بهنام گفته اند، نمی توان ماهيت اين
علاقه را الزاماً عشق در همين معنای متداول کلمه دانست. هرچند
که اگر بر فرض، چنين هم می بود، طبعاً هيچ اشکالی نمی داشت و
نداشت و ندارد.
با وجودی که داده های جديد، بر اصل و جوهر نوشته و بقيه ی
موارد آن کوچک ترين تأثيری ندارند، به هر حال، با نوشتن اين
توضيح مختصر، از روح بلند و مهربان نهال طلب پوزش می کنم.
و از خانواده ی او
و از خوانندگان نيز
محمد علی اصفهانی
۱۱ مهر ۱۳۹۰
از آن پنجشنبه ی تلخ که خبر شلاق خوردن
سميه را خواندم، بغضی که نمی شکند، گلويم را گرفته است و چشم
هايم را.
و خاطره هايم را.
بعد از مدت ها، فقط يک بار، و همين چند هفته پيش بود که نمی
دانم چه طور پيش آمد که بغضم شکست. با خواندن يادداشت کوتاه
«مينا» که نوشته بود به قول مادرش حالا برای خودش خانمی شده
است، و يک دختر کوچولو هم دارد. در پای يکی از نوشته هايم.
نوشته يی که اوباش ارسالی آن زوج خوشنام، بخش کامنت هايش را ـ
مثل بخش کامنت های تقريباً همه ی نوشته های من ـ به بساط معرکه
گيری بدل کرده بودند و می آمدند و جفتک چهار پا می انداختند و
می رفتند. و می رفتند و می آمدند و چهارپا جفتک می اندختند و
برمی گشتند تا دوباره بيايند.
مينا کوچک تر از سميه است. دختر پاک ترين و پرمهرترين زنی است
که بعد از مادرم در زندگانی خودم ديده بودم. يعنی می ديدم. با
تمام نشانه های همه ی زيبايی ها در او.
برای سال ها.
سال هايی که (...)
و بعد، ناگهان توفانی آمده بود و همه چيز را با خود برده بود.
مينا، زاده ی اين توفان بود.
و حالا از غم دل برايم نوشته بود. و از تنهايی مادر، پس از آن
که او مادر را برای رفتن به خانه ی همسر ترک کرده است.
و مادر مينا يکمرتبه تنها شده است.
برای سومين بار. پس از من. پس از همسرش. و پس از مينا.
و مينا نوشته بود که پدرم را خمينی و آن يکی کشتند.
برای هيچ.
در اين که او را برای هيچ کشتند، با مينا حرفی نداشتم. چرا که
پدر او را برای هيچ کشتند. آن هم نه اصلاً در آن دو سه سال اوج
درگيری ها. درگيری های يک رهبر غير مسئول و بی خرد با جنايت
های يک امام بی خرد و غير مسئول.
همينطور بی خود و بی جهت.
و تصادفی.
در يک درگيری ناخواسته. بی آن که حتی مسلح باشد. بی آن که حتی
امکان کوچک ترين مقاومتی برايش بوده باشد. و بی آن که حتی کاری
به کار کسی داشته باشد.
فقط به خاطر «خنجر از پشت»...
و برايم نوشته بود مينا که مادر، زياد به ترانه ی «بايد رفت»
تو گوش می کرد، و وقتی که به آن تکه ی ترانه می رسيد که «در
دل، همه، مهر و پشت، زخم خنجر». اشک در چشم هايش حلقه می زد
و نمی دانست چرا.
مينا را می گويم.
ولی هم من می دانم چرا و هم مادر مينا. و هم توفانی که ناگهان
آمد و همه چيز را برد...
نمی دانم پدر مينا هم می دانست يا نه.
ولی هم من می دانم و هم مادر مينا. و هم توفانی که ناگهان آمد
و همه چيز را برد.
برای مينا ننوشتم که پدرت را خمينی کشت نه آن يکی. اين، فقط يک
سوء تفاهم است. يک نفر را دو نفر مبينی تو.
مثل پدرت.
او آن يکی را اين يکی نمی ديد. همانطور که تو اين يکی را آن
يکی نمی بينی.
اسم، مهم نيست. مسمّا مهم است.
و يک پنجشنبه بعد، خبر آمد که بهنام گنجی، دانشجوی ۲۲ ساله، که
همراه کوهيار گودرزی، و نيز بنا به روايتی ـ که راست و دروغش
را نمی دانم ـ همراه نهال سحابی دستگير کرده بودندش، بعد از
آزادی موقت از زندان، خودکشی کرده است.
و حالا، اين پنجشنبه، خبر خودکشی نهال سحابی آمد که به روايتی
که باز هم راست و دروغش را نمی دانم، با وثيقه ی صد ميليون تومانی ـ که فرقی با
اختلاس سه هزار ميليارد تومانی ندارد و از همان جنس است ـ
قبل از بهنام، آزاد
شده بود.
نهال هم مثل سميه، از فعالان ستاد انتخاباتی مير حسين موسوی
بود، و بعد از ۲۲ خرداد نيز در تظاهرات «جنبش سبز» شرکت می کرد.
پنجشنبه ی ديگر چه خبری خواهيم داشت؟
قرار نيست که همه ی پنجشنبه ها خبر ها بد باشند.
کسی چه می داند؟
شايد آن نبرد آخرين هم در يک پنجشنبه به نتيجه برسد.
و حالا کوهيار گودرزی مانده است. از آن جمع ياران سه نفره. در
زندان. و هيچ خبری از او در دست نيست. هيچ.
مادرش، پروين مخترع، را هم زندانی کرده اند. در کرمانشاه.
مثل صد ها و صدها و صد ها زندانی ديگر.
از حال و روز رهنورد و موسوی وکروبی هم خبر های بد می آید.
خانواده هاشان نگران جان اين ها هستند، که جان خود را گرو حرمت
پيمانی کرده اند که با مردم بسته اند. در همان اندازه که اعلام
کرده بودند. از همان آغاز. و اصلاً خيلی هم بيشتر از آن
اندازه. خيلی بيشتر.
و از همين روست که بهتر است بگوييم که پيمانی که مردم با اين
ها بسته اند، اين ها را آن توان بخشيده است که هر روز بيشتر از
روز پيش، خود را امانت دار مردم به حساب بياورند. به بعضی
«همرهان سست عناصر» نگاه نکنيد. حساب ها از هم جداست.
۲۵ بهمن را که به ياد داريم. دعوت آن سه تن از مردم برای شرکت
در آن راه پيمايی استثنايی که نقطه ی عطفی شد در روند اعلام
حيات جنبش. يک راهپيمايی بن بست شکن با خواسته يی که به خودی
خود، حرکت شتاب گيرنده و مداوم آن سه تن به جلو را نشان می
دهد: حمايت از جنبش های مردمی خاورميانه و شمال آفريقا که
شعارشان همانطور که خود موسوی نوشته بود «الشّعب يريد اسقاط
النظام» است: «مردم، اراده کرده اند که نظام را ساقط کنند».
و «نظام» گفت که اجازه نمی دهيم. و آن ها هم گفتند که نيازی به
اجازه ی «نظام» نيست. ما از خواست برگزاری اين راهپيمايی، عدول
نمی کنيم و همچنان از مردم می خواهيم که برگزارش کنند.
و بعد از آن بود که گرفتندشان وبستندشان. در خانه هايی با
شرايطی بد تر از زندان. حتی بدون اجازه ی هواخوری.
و يک بار هم که اجازه ی هواخوری به موسوی دادند، او که فرصتی
برای فقط دو کلمه حرف زدن يافته بود، به همه پيشنهاد کرد که
برای درک حال و روز او کتاب «گزارش يک آدم ربايی» از گابريل
گارسيا مارکز را بخوانند.
گزارش آدم ربايی يک باند مافيايی چنگ انداخته بر همه ی نهاد
های يک کشور (سپاه و شرکا) به دستور و رهنمود رييس باند
(اهريمن جماران).
و کتاب، ناياب شد. در ظرف چند روز. هر دو ترجمه اش.
حالا بگذار خائنان مردمفروش، همه چيز را وارونه جلوه دهند و
اينان را به خيانت متهم کنند. اين، کاملاً طبيعی است. چرا که
خود، وارونه ی نه ديروز و پريروز، که وارونه ی پس پريروز های
خود هستند.
و اين سخن بگذار، تا بر سر جای خودش، که اينجا نيست.
اما من که ديگر امشب نمی توانم همچنان منتظر شکسته شدن بغض
پنجشنبه های تلخ بمانم، به ياد شعری افتادم که در همان اولين
ماه های بعد از ۲۲ بهمن ۵۷ نوشته بودمش. و ديدم که انگاری،
حکايت همين بغض ناشکسته ی حالای من است.
و گفتم که بعد از نزديک سی و سه سال، همينجا بياورمش. بی هيچ
دستکاری و تغييری. نه به اين نشانه که ما همچنان در آن سال ها
دم می زنيم. که به نشانه ی آن که انقلاب، ادامه دارد.
و نه تا آخر خط. انقلاب اگر انقلاب باشد، آخر خط نمی شناسد.
واحه هايی می شناسد ميان راه، برای آبی به سر و رو زدن و حرکت
را همچنان ادامه دادن.
۹ مهر ۱۳۹۰
بادبان برافرازيد
در سرخْ آب های فلق، باز.
و دور ترين خروسان سحرخوان را
دوباره بخوانيد ـ
به همصدايی
ميان لحظه ها و طلوع.
مردان رهسپار را بسپاريد
پارو کنند بازوان عاشقشان را
در رنج ساليان.
و زنان بيدارْچشم را بگوييد
ترانه های ساحلی عشق را دوباره بخوانند ـ
در انتظار های هميشه.
اين موج و
خون و
توفان
اين موج موج موج پريشان را
دوباره بايد رفت.
و تن
از زخم ديرپای شلاق، روشن
فانوس سرگذشت انسان را
بر بلندی امواج
دوباره بايد آويخت.
بادبان برافرازيد
بايد هنوز
بر آب های سرخ
خون ريخت.
تهران ـ سی و دو سه سال، قبل از سی و دو سه سالی که گذشتند؛ و
سی و دو سه سال، قبل از سی و دو سه سالی که خواهند گذشت.
«مهم، نقشی است کز ما باز مانَد».