هوا دوباره سرد شده است و کولی ها دوباره
کم کم کوچ خود را از سر گرفته اند و دوباره به راه افتاده اند.
کولی، همه اش به راه افتادن است. همه اش رفتن است. رفتن و
دوباره رفتن.
برای کولی، همه جا واحه است: آبادی سر راه. درنگی ميان دو
رفتن.
اين، فقط رفتن است که برای کولی، اصالت دارد، نه ماندن. ماندن،
برای کولی، به اعتبار رفتن است که معنا می شود.
کولی، به اعتبار رفتن است که ماندن را می فهمد؛ و به اعتبار
رفتن است که ماندن را می پذيرد.
اندکی ماندن را.
و کولی های همه جای زمين، مثل کولی ها در همه جای زمين هستند.
کولی، کولی است. در هر جای زمين که باشد.
اصلاً زمين هم خودش کولی است: صد بار به دور خودش چرخيده است و
به خودش رسيده است؛ ولی باز هم از حرکت نايستاده است و نمی
ايستد.
صد بار به دور خورشيد چرخيده است و به خورشيد نرسيده است؛ ولی
باز هم خسته نشده است و خسته نمی شود.
من، عاشق کولی ها هستم. و عاشق زمين کولی. نه به خاطر زمين
بودنش. بلکه به خاطر آسمان بودنش.
زمين، آسمان است. بخشی از کهکشان راه شيری است.
شب ها اگر خوب به آسمان نگاه کنيد، می توانيد ببينيدش. همانجا.
در کهکشان راه شيری.
و کهکشان راه شيری، خودش هم مثل زمين، کولی است. ميليون ها سال
است که به راه افتاده است و همچنان در راه است. ميليون ها سال
است که دارد توی فضا، به جلو می رود. تا کجا؟ تا لايَتَناهی
شايد.
کهکشان راه شيری را اوّل بار، لک لک ها به من نشان دادند. حاجی
لک لک ها.
به خاطر آن که کهکشان راه شيری را را ه مکّه هم می نامند است
حتماً که به لک لک ها می گويند حاجی لک لک.
به لک لک های هميشه مهاجر. به لک لک های کولی!
از سر غروب، رختخواب ها را روی پشت بام، پهن می کردند تا خنک
شوند. و من تا پاسی از شب، در رختخواب، منتظر لک لک ها می
ماندم. و وقتی که ديگر از ديدنشان قطع اميد می کردم، سوار
بادبادک کمانی يی که قرار بود بسازمش می شدم و توی آسمان، به
راه می افتادم.
می رفتم و می رفتم و می رفتم تا که شايد به ستاره ی درشتی برسم
که تمام رؤيا های تابستانی مرا، در همه ی سال های گذشته، و در
همه ی سال های نيامده، روشن می کرد. روشن، مثل نمی دانم چه.
اما می دانم نه مثل روشنايی. مثل آنچه روشنايی را روشن می کند.
مثل همان نمی دانم چه.
اگر تکّه ابری جلو می آمد، به او سلام می کردم و از او می
خواستم که جلو ستاره ی مرا نگيرد. و او هم جواب سلام مرا می
داد و خودش را کمی کنار می کشيد و می رفت. حتی به نظرم يک دفعه
هم يکی از همين تکّه ابر ها، مرا و بادبادک مرا سوار کرد و
قسمتی از راه را با هم رفتيم. تا جايی که پلک هايم به هم
رسيدند. مثل من و ستاره ی من.
من و ستاره ی من، هميشه به هم می رسيديم. در بيداری يا خواب.
فرقی نداشت. يعنی فرقی ندارد.
چه کسی گفته است که آن، خواب است و اين، بيداری است؟ چرا اين،
خواب نباشد و آن، بيداری؟
«اين» و «آن»، فقط دو ضمير هستند. دو ضمير اشاره.
اگر «آن»، مقداری اينطرف تر باشد، می شود «اين». و اگر «اين»،
مقداری آنطرف تر باشد، می شود «آن».
اما اينطرف تر نسبت به چه؟ و آنطرف تر نسبت به چه؟
قاعدتاً نسبت به خود ما که اينطرف تر را از آن طرف تر تشخيص می
دهيم.
خوب، اين که چيز مهمی نيست که! نهايتاً ـ در صورت ضرورت ـ
بايدخودمان را يک کم، جا به جا کنيم.
به همين سادگی!
من و ستاره ی من، هميشه به هم می رسيديم. در بيداری يا خواب،
فرقی نداشت. يعنی فرقی ندارد.
و من، آنجا ـ در ستاره ـ می ماندم. نه برای آن که بمانم. برای
آن که بتوانم دوباره به راه بيافتم.
ستاره، رؤيای هميشه ی من بود؛ و اگر من در آن می ماندم، ديگر
رؤيايم برايم باقی نمی ماند. و انسانِ بی رؤيا، انسان نيست.
انسانِ بی رؤيا، انسان نيست. انسانِ بی رؤيا، حتی الاغ هم
نيست. من فکر می کنم که الاغ ها هم رؤيا دارند. آن الاغ گازر
کليله و دمنه هم برای خودش رؤيايی داشت. اين که سرانجام، فريب
روباه، راه رؤيای او را زد و او را طعمه ی شير ساخت، احتمالاً
به دليل خريّت او بود.
خر چيزی است و الاغ چيزی است ديگر. «خر»، يک تجريد است. يک
تجريدِ عام. و الاغ، يک عينيّت است. يک عينيّتِ خاصّ، با دو
گوش دراز. منتها الاغ ها، چون تعداد نسبتاً قابل توجهی شان خر
هستند، از فرط خريّتِ آن تعدادِ نسبتاً قابل توجه، متأسفانه،
عموماً «خر» ناميده می شوند.
در اين که آن روباه، روباه بود، ترديد قابل ملاحظه يی وجود
ندارد. اما من جداً ترديد دارم که آن «شير»، شير بوده باشد.
چرا که شيری که محتاج روباه باشد، و طعمه اش هم الاغ باشد، نمی
تواند شير باشد. نه واقعيت شير، و نه حقيقت شير، هيچکدام، به
روباه و الاغ نيازی ندارد.
شير، در واقعيت خود، يک درنده ی پر هيبت در قانون جنگل است؛
اما در حقيقتِ خود، يک نگاهبان پرتوانِ بيشه ها و جنگل های
سرسبز.
و فاصله ی ميان واقعيت او تا حقيقتِ او فقط يک رؤياست: رؤيايی
که شير نمی تواند داشته باشد، و انسان می تواند داشته باشد.
و رؤيا ـ اينچنين رؤيايی، حقيقت آدمی است. حقيقت موجودی به
نام انسان!
واقعيت آدمی، حقيقتِ او نيست. هنگامی که واقعيت آدمی، همان
حقيقت او شود، آدمی را ديگر بر زمين، کاری ناکرده و ناتمام
باقی نمانده است.
انسان، می رود تا به حقيقتِ خويش، واقعيت بخشد. و در جريان اين
از واقعيت خويش تا حقيقتِ خويش حرکت کردن است که او، اندک
اندک، تکوين می شود. و يا ـ به تعبير بهتر ـ اندک اندک ظهور می
کند. دراه. واحه به واحه.
و در هر واحه، درنگی کوتاه، برای دوباره به راه افتادن. برای
دوباره رفتن.
اما نه چون کوليان، به مبدأ عزيمت خويش، و يا به آبشخوری
همانند.
نه چون زمين، بر گرد محور خود، و يا پيرامون خورشيدی در منظومه
يی در کهکشان.
و نه حتی چون خود کهکشان.
چون واقعيتی فعلاً موجود، در جستجوی حقيقتی هنوز ناموجود!
٭
بخشی از مجموعه ی
«روزمره های پاره»
بازنويسی: ۱۲ مهر ۱۳۹۴