خزانی يک
بر خاک اوفْتاد
«وقت»ی بزرگ بود:
شب
مثل زنجره می خوانْد
يک سايه در عبور
می رفت
يک سايه در عبور
می ماند
(باد از غرور زخمی گندمزار
با خوشه های له شده می آمد)
«بر سفره های دهکده نان باد!»
فريادوار گفت و
سپس
جان داد
«وقت»ی
بزرگ بود!
خزانی دو
برگ از شاخه فرو می افتد
هيچ بيميش به سر:
باغ را می بيند
پر جوانه همه از بر
تا بر
(در همين نزديکی:
در بهاری ديگر!)
خزانی
سه
در تشنگیّ باله ی اين کاج
شوقی شناورست که آن را تو خوب می دانی:
آنسوی تر
يک جنگل از رسيدنِ سرسبز
درلايه های زيرزمينی
روييده است به پنهانی
من را ببر
ای باد ای تحرّک مايل!
ای ابر ای تمايل بارانی!