۲۷ مهرماه ۱۳۸۷
چهارده سال پيش، در همين روز ها،
دوازده هزار کبوتر را سربريدند اين بی شرف ها. در قم.
پايتختشان.
و گمان بردند که ديگر بر برج ها کسی ترانه نخواهد خواند. و
گمان بردند که ديگر در گستره های افق، کسی بال نخواهد گشود. و
گمان بردند که ديگر از بامی به بامی، کسی پيامی نخواهد برد.
گفتند که کبوتران، مزاحمند. و راست گفتند. مزاحم اينانند
کبوتران:
پرواز بلندشان در اوج آسمان، کوتاهی حصار زندان های اينان را
به مسخره می گيرد.
عبورشان از خانه به خانه و شهر به شهر، بی انتظار رخصت اينان،
رسيدن آن محتوم تر از محتوم را اخطار می کند.
آواز هايشان، عشق را و عشق ورزيدن را، در چند قدمی بستر متعفن
هرزگی های اينان تقديس می کند.
راست می گوييد شما. کبوتران، مزاحمند، ای مردار های گنديده ی
طافی بر سيلاب های توفان نوح!
کبوتران، همين امروز و فردا، بالای سر کشتی، به پرواز در خواهند
آمد.
زيبايی رنگين کمان را بر آسمان خدا خواهند ديد. و آرامش جهانِ
شسته شده از شما پليدان را ـ که به نفرين نوح، اينک به نعش های
چرخان بر روی آب ها بدل شده ايد ـ با شاخه ی سبز زيتونی در
منقار، به کشتی نشينان، بشارت خواهند داد.
چه زيبا هستند داستان هايی که سينه به سينه، از تاريخ، اسطوره
می سازند!
و چه راستند اسطوره ها! بر عکس تاريخ که دروغ است بی اسطوره
ها.
آن که شور عشق ندارد، زبان لطيف حقيقت را، در پس پشتِ اسطوره
ها نمی بيند.
نگاهِ شاعر آدمی ـ که برخاسته از ذات شاعر انسان است ـ گاه،
واقعيت را که سخت و خشن و بی روح می نمايد، در گرمای ازلی عشقی
شوريده، ذوب می کند، تا با حقيقت، که ناب و برتر است، يکی
سازدش.
و داستان ها و اسطوره ها و تمثيل ها، گاه بيان لحظه های لطيف
پيوند آدمی با حقيقتند که جز با اين زبان، بيان کردنی نيست.
و تازه، اين زبان هم، به جز اشاراتی ناتمام، کار ديگری نمی
تواند بکند. از اينجا به بعد ـ از بعد از اين اشارات ـ ديگر
اين فقط روح آدمی است که بی واسطه ی کلمات، و بی واسطه ی
انديشيدن، و بی واسطه ی حس کردن، و بی واسطه ی هيچ واسطه يی ـ
حتی خود ـ با صورت حقيقی واقعيت، يگانه می شود.
نوشته اند که نوح، وقتی که توفان، سرانجام فرو نشست، برای خبر
گرفتن، کبوتری را از کشتی، بيرون فرستاد. و کبوتر، با شاخه ی
زيتونی، به نشانه ی پايان توفان، و به نشانه ی شادابی و قداستِ
جهانِ جديد، به دامان او باز گشت. و اينچنين بود که نوح، کبوتر
را دعا کرد و برکت داد.
داستانی که طبعاً به مذاق آن هايی که خشکی «منطق» مبتذل تکرار
ها، از طراوت غريب «بی منطقی» حقيقت ها محرومشان کرده است
ناسازگار است، و با پوزخنده يی از کنارش عبور می کنند.
اينان، به آن کسان می مانند ـ و اصلاً خودِ آن کسانند ـ که
بيماری شمارش گلبرگ ها و پرچم ها و برگ ها، از تماشای زيبايی
طبيعی يک گل محرومشان می کند.
حقيقت، هرچه زيباتر است، از واقعيت، دور تر است. و هر چه از
واقعيت دور تر است، به واقعيت، آنگونه که نيست و بايد باشد،
نزديک تر است.
حقيقت، چهره ی ناپيدا و نامُتَعيّن واقعيت است.
ما، عادت کرده ايم که عادی ببينيم. و اين، عادت ماست که واقعيت
ها را در ذهن ما ـ يعنی روايت ذهن ما از واقعيت ها را ـ تشکيل
می دهد. نه خودِ واقعيت ها که خود را.
يعنی آنچه ما به آن، «واقعيت» می گوييم، عادت خود ماست. خطوطی
از تکرار های هرروزه ی ماست که با يکديگر ترکيب شده اند و شکلی
را ترسيم کرده اند.
ما به آن شکل، اسمی می دهيم، و اين اسم را واقعيّتِ مسمّا ـ
واقعيتِ آنچه اين اسم را به آن داده ايم ـ فرض می کنيم.
و بعد، با يادآوری اين اسم، آن واقعيت را به ياد می آوريم. آن
وقت، با ديدن آن واقعيت، اين اسم را ـ به تکرار ـ در ذهنمان
جاگزين خود آن واقعيت می کنيم. يعنی جاگزين تر. و باورمان می
شود که واقعيت، همان خطوطی است که ترسيم کرده ايم!
تکرار ـ تکرار تکرار ها ـ اين را به ما می باوراند. بی آن که
لحظه يی به شناخت خودمان از واقعيت، شک کنيم.
امّا خط، که ما واقعيّت را با آن ترسيم کرده ايم واقعيت نيست.
چون نقطه، واقعيت نيست. نقطه، يک فرض است. يک قرارداد هندسی
است. و خط، مجموعه يی از نقطه هاست. مجموعه يی از آنچه واقعيت
نيست و يک قرارداد هندسی است، برای رسيدن به يک غير واقعيت
ديگر. به يک قرارداد هندسی ديگر!
چه چيز، آدمی را به فرض نقطه وا می دارد؟ ضرورت فرض خط. و چه
چيز، آدمی را به فرض خط وا می دارد؟ ضرورت فرض سطح. و چه چيز،
آدمی را به فرض سطح وا می دارد؟ ضرورت لمس واقعيت ها. و چه
چيز، آدمی را به ضرورت لمس واقعيت ها وا می دارد؟ خودِ واقعيت
ها.
و ما عادت کرده ايم که واقعيت ها را با خطوط هندسی اندازه
بگيريم. حتی وقتی که آن ها را به صورتِ حجم می بينيم. يعنی
وقتی که گمان می کنيم که آن ها را به صورت حجم ديده ايم.
آن حجم که ما می بينيم، محصور چند سطح است. اما سطح، خود،
مجموعه يی از خطوط است. يعنی مجموعه يی از نقطه ها. مجموعه يی
از آنچه واقعيت نيست.
زمانی می توان به شناخت واقعيت، نزديک شد که از سطح، دور شد.
که حجم را محصور سطح ها نديد. که حجم را بی سطح ديد.
و آنچه ما عادت کرده ايم واقعيت بناميمش، يعنی واقعيت به روايت
ذهن ما، يا سطح است، و يا حجمی محصور در سطح ها.
و حقيقتِ آن، يعنی حقيقتِ واقعيت، امّا بيرونِ سطح هاست. يعنی
بيرون نقطه که خط ها را، و بيرون خط ها که سطح ها را تشکيل می
دهند. بيرون فرض ها. فرض های هندسی. فرض های ناموجود. فرض های
غير واقعی. فرض های مفروض!
آن که شور عشق ندارد، حق دارد پس، که زبان لطيف حقيقت را، زبان
آنچه نيست شايد، اما بايد باشد حتماً را، در پس پشت اسطوره ها
نمی بيند. اسطوره ها و داستان ها و تمثيل ها.
چه شب ها که در حلاوت قصّه ی آن دو خواهر که به دو کبوتر بدل
شده بودند، و سرانجام به همّت آن سوار، و به دَم عشق، به قالب
اصلی خود بازگشتند، رؤيا هايم سپيد شده اند، و بال در بالشان،
از زمين تا آسمان رفته ام، و باز از آسمان به زمين بازگشته ام!
و چه روز ها که از دَمْ دَمای طلوع خورشيد، تا پاسی از غروب،
در اضطراب و اميد کبوترباز ها ـ که همه ی کبوترهايشان از آنِ
من بودند ـ با آن ها همراه و همراز بوده ام!
کبوتربازی زيباست. مثل خود کبوتر که زيباست.
و کبوترباز، عاشق است. مثل خود کبوتر که عاشق است.
کبوترباز، چيزی برای دادن دارد، و چيزی برای گرفتن. مثل خود
کبوتر که چيزی برای دادن دارد، و چيزی برای گرفتن.
و آن چيز، عشق است. دوست داشتن است. دوست داشتن و دوست داشته
شدن.
و حالا، دوازده هزار کبوتر را، دوازده هزار بار تکرار دوست
داشتن و دوست داشته شدن را، سر بريده اند اين بی شرف ها.
به بزرگداشت کبوترانِ شهيد، اين در خون تپيدگان عشق،
کبوتربازان، در الوان قدسی رنگين کمانِ پس از توفان نوح، آسمان
را پُر از پرواز کبوتران خواهند کرد!
۱۳۸۷ـ ۱۳۷۳