برای آن که فاطمه و زهرا شب ها راحت بخوابند
|
|
|
|
|
|
|
خيلی سال پيش، يک نفر خبری در صفحه ی
حوادث روزنامه ی کيهان را به من نشان داد و گفت که خوب است آدم
در باره اش چيزی بنويسد.
خبر را خواندم و گفتم که من می نويسم. و فتوکپی يی از آن تهيه
کردم و رفتم که بنويسم.
و ننوشتم.
نمی دانم چرا.
و بعد، بار ها خودم را ملامت کردم. هم به خاطر ننوشتن، و
گذاشتن و گذشتن؛ و هم به خاطر آن که اگر به او نگفته بودم که
من می نويسم، احتمالاً او خودش چيزی می نوشت.
همين احساس گناه، باعث شد که آن فتوکپی را در جايی بگذارم که
هر وقت به سراغ دستنوشته هايم می روم ببينمش و به ياد بياورم
که هنوز کاری را که می بايست کرده باشم نکرده ام. نه برای
اولين بار. و نه برای آخرين بار. نه فقط آن کار را. بلکه
هزاران کار ديگر را.
بالاخره، کم و بيش بيست و چهار سال پيش، وقتی که در پی نوشته
يی نانوشته می گشتم که گم شده بود و پيدا نمی شد و می خواستم
پيدا کنمش، برای چندين و چندمين بار به آن خبر برخوردم. يعنی
من و خبر به هم برخورديم. يا من به او. يا او به من. و يا هردو
با هم به هم.
و همان را دستمايه ی نوشته يی کردم و از آن، روزمرّه يی برای
«روزمرّه های پاره» ـ که در آن ايام، ستون ثابت هفتگی من بود ـ
ساختم.
ياد بچه های قالی باف، هميشه غم غريب و غريبه يی را بر دلم می
نشانيد و می نشانَد. يک جور غم مخصوص. آشنا و غريب. همخون و
غريبه. غمی که می دانم و نمی دانم چرا با همه ی غم های عالم
فرق دارد.
يک شب ـ ده سال بعد از بیست و چهار سال پيش ـ که باز در پی
نانوشته ی گمشده ی ديگری می گشتم، به آنچه در آن سال نوشته
بودم برخورده بودم، و برای فرار از اين غم شايد، دوباره به
نوشتن پناه برده بودم.
نوشتن هم، نوشتن های قديم. خودکار و کاغذ سفيد و چمباتمه زدن
يا دو زانو نشستن روی تختخواب؛ يا پشت ميز رفتن و چهارزانو
نشستن روی صندلی، و اگر آنطوری نشستن پشت ميز عيب داشت و بد
بود و دور از شأن بود چيزی زير پای خود گذاشتن و سعی کردن که
مثل آدم حسابی ها نشستن.
آن وقت ها هنوز کامپيوتر و وُرد و يونيکد و اين جور قرتی بازی
ها يا اصلاً نبود، يا اين همه فراگير نشده بود. خودکار و کاغذ
سفيد، بهای ديگری داشت. و صفای ديگری...
نوشته ها را باز نوشتن، و بازنوشته ها را گذاشتن برای باز هم
چندی بعدتر بازنوشتن، هميشه عادت من بود و هست. يا مرض من. يا
وسواسی من. يا نمی دانم چه ی من.
سيمين بهبهانی، يک وقت گفته بود که وقتی کار شعری را تمام می
کند دلش می خواهد هرچه زودتر آن را از جلو چشم خودش دور کند.
و من فکر می کنم که از ترس تسليم شدن به چيزی از نوع همين عادت
من يا مرض من يا وسواسی من، يا چه می دانم چه ی من.
و حالا امشب، ده سال بعد، آنچه را که بعد از سال ها بالاخره يک
شب نوشته بودم، و چهارده سال بعد از آن شب، بازنويسی کرده
بودم، باز بازنويسی می کنم. اما بی آن که مثل آن بار، بالا و
پايينش کنم و تکّه تکّه اش کنم و دوباره از نو بسازمش...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
ماجرا، در روستای تارخه، از توابع دهستان بام، از شهرستان
اسفراين استان خراسان اتفاق افتاده بود.
يعنی اتفاق افتاده است. يعنی اتفاق می افتد. يعنی اتفاق خواهد
افتاد.
در همه جای ایران.
صاحب، و استادکار يک کارگاه قالی بافی، يعنی همه ی کارگاه های
قالی بافی، کودکان خردسال را به بهانه ی سرپرستی و محافظت
کردن، و یا تحت عنوان استخدام کارگر، در اختيار خود می گيرند.
يعنی می خرند و به کار قالی بافی می گمارند.
دو تن از اين کودکان، دو خواهر ده ساله و هشت ساله اند به نام
های فاطمه و زهرا.
فاطمه و زهرا، به دنبال جدايی پدر و مادر از يکديگر، توسط
پدرشان در تاريخ ۲۸ بهمن ۱۳۶۳ برای «سرپرستی و محافظت»، در
دفترخانه ی اسناد رسمی شماره ی ۳۹ اسفراين، به فردی به نام
اسماعيل بهرام پور که صاحب کارگاه قالی بافی است، سپرده شده
بودند. يعنی فروخته شده بودند.
قضيه، از اين قرار بود:
پدر و مادر فاطمه و زهرا، پس از ازدواجی که بيش از شش سال دوام
نياورده بود، از هم جدا شده بودند.
مادر، شانس آورده بود و توانسته بود حق حضانت اين دو را به دست
بياورد.
بعد، هر چه کرده بود نتوانسته بود زندگی بچه ها را تأمين کند.
آن وقت، مجبور شده بود که آن ها را تحويل پدرشان بدهد.
و پدر، مجبور شده بود که آن ها را بفروشد...
مادر، مجدداً ازدواج کرد.
هنوز بيشتر از نه ماه از ازدواجش نگذشته بود که از شدت فشار
های زندگی و از غم فاطمه و زهرا، به روی خود نفت و بنزين ريخت
و خود را سوزانيد.
يعنی خود را به آتش کشيد. يعنی در ميان شعله های آتش، گر گرفت
و گر گرفت و ...
مُرد.
فاطمه و زهرا ی فرخته شده، در کارگاه قالی بافی کتک می خوردند
و کار می کردند. و کار می کردند و کتک می خوردند. بی هيچ
دستمزدی حتی.
دست و پای راست زهرا، خواهر کوچکتر، خواهر هشت ساله، با ضربات
چوب «روح الامين»، پسر کارفرما، شکسته شده بودند.
زهرا را به پزشک نبرده بودند. اين دزديدن از وقت کار بود آخر.
و دست و پای شکسته ی زهرا، با درد شبانه روزی، به همان حال کج،
جوش خورده بودند.
فاطمه، خواهر بزرگتر، خواهر ده ساله، در اين باره به خبر نگار
ما گفت:
«از روزی که پدرم ما را به آقای اسماعيل سپرد، قالی بافی شروع
شد. و چون ما قالی بافی بلد نبوديم، دائماً کتک می خورديم.
مخصوصاً زهرا که توانايی کار کردن نداشت.»
«پسر کارفرما، يک بار دست زهرا را با چوب شکست. و يک بار نيز
پای او را در اثر کتک زدن شکست. دست و پای شکسته ی او همانطور
جوش خورده است.»
«ما هميشه کتک می خورديم، و دست و پا و بدنمان کبود بود. اگر
شب ها هم که می بايست خامه ها (کلاف های قالی) را باز می
کرديم، به هنگام کار خوابمان می برد، زن کارفرما دست و پايمان
را داغ می کرد تا خوابمان نبرد.»
«از صبح زود تا شب، کار می کرديم و غذايمان فقط نان و شيره ی
انگوری بود که در ساعت ده صبح می خورديم...»
خبر را دوباره می خوانم. آيا اگر هر چيز ديگری به عنوان شرح و
تفصيل بر آن اضافه کنم، از فضای فاجعه، خارج نخواهم شد؟
آيا اين خبر، به همين صورت، بيشتر از همه ی نوشته ها و نانوشته
ها گويا نيست؟
نمی دانم.
خودم را به مطالب ديگر روزنامه، تا آنجا که وسعت صفحه ی کوچک
فتوکپی اجازه می دهد، مشغول می کنم. به بهانه ی اين که تاريخ
روزنامه را بيابم. اما نه به بهانه ی، بلکه به خاطر اين که از
خودم فرار کنم.
و فرار، در نقطه ی تلاقی من با من، به بن بست می رسد.
چاره يی نيست. بايد برای پيدا کردن تاريخ روزنامه از روی
فتوکپی، با بالا و پايين کردن مطالب آن، به چهار عمل اصلی
متوسّل شوم.
جمع و تفريق و ضرب و تقسيم می کنم. و می رسم به سال هزار و
سيصد و شصت و پنج و نيم.
امّا سال هزار و سيصد و شصت و پنج و نيم در تقويم وجود ندارد.
چون تقويم، شوخی تر از آن است که آن را جدّی بگيرد.
اصلاً مگر سال ها فرق دارند باهم در اين چهل سال نکبت متوالی؟
شايد زهرای هشت ساله، و فاطمه ی ده ساله، در هنگام تحويل داده
شدن به صاحب کارگاه قالی بافی، هنوز به دنيا نيامده بوده
باشند!
فکر می کنم که همين طور باشد.
بله، حتماً همينطور است.
روز ها و شب ها و هفته ها و ماه ها و سال ها گذشته اند، و
زهرا، حالا هشت ساله شده است و می تواند شب ها خامه ها را،
يعنی کلاف های قالی را، يکی يکی باز کند، و می تواند روز ها
قالی ببافد.
موقع کار کردن رسيده است ديگر.
سن و سالش مشکلی به وجود نمی آورَد:
اگر شب ها موقع باز کردن کلاف ها خوابش ببرد، زن کارفرما دست
های او را داغ می کند تا سوزش دست ها خواب را از چشمانش
بپراند.
و اگر هم روز ها انگشتان کوچکش لای دار های قالی گم شوند، پسر
کارفرما راه را بلد است. دست های او را، و بعد هم پا های او
را، با چوب می شکند.
جوش خوردن استخوان ها هم که خرجی برنمی دارد. بالاخره يک وقت
خودشان جوش می خورند. کج يا راستش مهم نيست.
و فاطمه که حالا ده ساله شده است، دو سال به خواهر هشت ساله اش
ظلم کرده است. و اصلاً معلوم نيست که در اين دو سال کجا بوده
است. شايد رفته بوده است بر سر گور مادرش که به روی خودش نفت و
بنزين ريخته بود و خودش را سوزانيده بود. يعنی خودش را به آتش
کشيده بود. يعنی در ميان شعله های آتش، گر گرفته بود و گر
گرفته بود و ... مرده بود.
و در آنجا خودش را برای مادرش لوس کرده بوده است و با گريه و
زاری از او کمک می خواسته است.
شايد هم نه. رفته بوده است انگور چينی شايد. برای آماده کردن
انگور هايی که شيره شان، در ساعت ده صبح، همراه با نان، غذای
تا شب، و يا تا ده صبح ديگر او و خواهرش می شد.
اما آخر، سال هزار و سيصد و شست و پنج و نيم را چه بايد بکنم؟
می ترسم اشتباهی کرده باشم.
يک بار ديگر چهار عمل اصلی يی را مرور می کنم که مرا به تاريخ
روزنامه رسانيده بود. به سال هزار و سيصد و شست و پنج و نيم.
آدم بايد مواظب باشد که توی چهار عمل اصلی، اشتباه نکند.
آدم حق دارد اشتباه کند. امّا حق ندارد که خودش را به اشتباه
کردن رها کند. و اگر خودش را آدم به اشتباه کردن رها کند ـ
حالا با هر بهانه يی که باشد ـ جانی است. و ابعاد جنايتش هم به
اندازه ی ابعاد چهار عمل اصلی يی است که می کند.
اين که آدم، با وجود همه جور مراقبت، توی چهار عمل اصلی،
اشتباهاتی هم داشته باشد بد است. امّا اين که آدم از بيم آن که
اشتباه کند، اصلاً دست به عمل نزند بدتر است.
همان طور که وقتی که اشتباهاتی را که کرده است ديد، در اين که
بگويد اشتباه کرده است، اين پا و آن پا کند.
برای آن که فاطمه و زهرا، شب ها راحت بخوابند، و روز ها راحت
بازی کنند و درس بخوانند، و برای تعيين تاريخ قطعی و نه مفروض
روزنامه يی که در آن نوشته شده باشد «ديشب، فاطمه و زهرا راحت
خوابيدند و کسی دستشان را داغ نکرد»، همچنان بايد به چهار عمل
اصلی ادامه داد.
بازنويسی:
۱۲ اسفند ۱۳۹۷