۱۶ دی ۱۳۸۴
سالروز ميلاد فروغ بود. فروغ فرّخزاد.
اوّل، فکر کردم که چيزی در باره ی شعر او بنويسم. بعد، ديدم که
اينکار را، قبلاً، هم ديگران، و هم خود من، کرده اند و کرده ام.
سعی کردم که دستکم چند سطر از مقاله ی به کلّی سانسور شده يی را
که در سال ۱۳۵۶ برای کيهان نوشته بودم، به ياد بياورم:
«خانم فرّخزاد! ما به شما دروغ گفتيم»
ولی نشد.
نشد که نشد.
به قول خود فروغ:
- آن روز ها رفتند...
گفتم پس بروم چند تا شعر فروغ را بخوانم بلکه از وسوسه ی نوشتن
رها شوم.
شعر خواندن، اگر راست راستی شعر خواندن باشد، خودش مثل شعر نوشتن
است. همانطور که شعر نوشتن، اگر راست راستی شعر نوشتن باشد، خودش
مثل شعر خواندن است.
شعر ـ نمی گويم اگر شعر باشد (اين، خودخواهی است)، می گويم اگر
در معيار های جديد شعر و شاعری، شعر باشد - در ذهن مخاطبش است
که تکميل می شود. يعنی معنا پيدا می کند.
کار شاعر، شاعر کردن مخاطب خود است. به واسطه ی کلمات خود؛ و بی
واسطه ی کلمات مخاطب.
اين، جای بحثش اينجا نيست.
امّا خلاصه اش همان است که «تی.اس.اليوت» گفته است:
ـ شاعر نبايد از باران بگويد. شاعر بايد بباراند...
و فروغ «تولّدی ديگر»، و بعد از «تولّدی ديگر»، کم و بيش، همين
کار را می کرد. از باران نمی گفت. می بارانيد.
به رغم زبان ساده اش.
و وزن های درهم و برهمش.
و رفتم و شعر «کسی که مثل هيچکس نيست» را برای نمی دانم چندمين
بار خواندم. از دفتر «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد».
و فصل، فصل سرد است. امّا اگرچه به تقويم در آغاز آن هستيم، دستکم
برای گرم کردن خودمان هم که باشد، بايد بدانيم يا خيال کنيم که
بی تقويم در اواخر آنيم.
اصلاً يک ماه و دو ماه و يک سال و دو سال و يک قرن و دو قرن، در
برابر ابديّت چه فرقی با هم دارند؟
فرق دارند. امّا چه فرقی؟
فرقشان، فرق زمان را در ميان گرفتن است با درميان زمان بودن.
فرق محيط بودن با محاط بودن.
و فرق بودن با نبودن.
يعنی:
چگونه بودن و چگونه نبودن...
«کسی که مثل هيچکس نيست«، خواندنش در اين روز ها، جور ديگری تازگی
دارد. وقتی که خمينی می شود «امام زمان»ی که تقيّه می کند و نمی
گويد که کيست، و خامنه ای می شود «امام زمان»ی که تقيّه نمی کند
و می گويد که خداست؛ و وقتی که مصباح يزدی، مقدّمات ظهور
ـ
ظهور خودش ـ را به وسيله ی نايبش، احمدی نژاد، تدارک می بيند، حرف
زدن از «کسی که مثل هيجکس نيست»، کسی که خواهد آمد، شايد در نظر
اوّل، به قول معروف، «دافعه» داشته باشد.
برای بعضی ها.
امّا برای من، نه.
من، همچنان مثل فروغ، معتقدم که کسی می آيد.
کاری به ابعاد مذهبی «انتظار» و چند و چون آن ندارم.
و به اين که آنطوراست و اينطور نيست؛ و يا آن که اينطور است و
آنطور نيست.
من، به اعتراض نهفته در انتظار، فکر می کنم.
به اعتراض به آنچه هست و نبايد باشد.
و به جستجوی آنچه نيست و بايد باشد...
دارم يواش يواش اصل موضوع را فراموش می کنم.
دارم از فروغ، دور می شوم.
همينجا سرو ته مطلب را درز بگيرم، و «کسی که مثل هيچکس نيست» او
را بياورم و قال قضيّه را بکنم.
جمعه، شانزهم دی ماه ۸۴
محمّد علی اصفهانی
کسی که مثل هيچکسی نيست
فروغ فرّخزاد
من خواب ديده ام که کسی می آيد
من خواب يک ستاره ی قرمز ديده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفش هايم هی جفت می شوند.
و کور شوم اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم ديده ام
کسی می آيد
کسی می آيد
کسی ديگر
کسی بهتر
کسی که مثل هيچکس نيست؛ مثل انسی نيست؛ مثل يحيی نيست؛ مثل
مادر نيست
و مثل آنکسی است که بايد باشد
و قدّش از درخت های خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر.
و از برادر سيّد جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشيده است نمی ترسد
و از خود سيّدجوادهم که تمام اتاق های منزل ما
مال اوست نمی ترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اوّل و در آخر نماز صدايش می کند
يا قاضی القضات است
يا حاجت الحاجات است
و می تواند
تمام حرف های سخت کلاس سوّم را
با چشم های بسته بخواند
و می تواند حتّی هزار را
بی آنکه کم بياورد از روی بيست ميليون بردارد
و می تواند از مغازه ی سيّد جواد، هر چقدر که لازم دارد
جنس نسيه بگيرد
و می تواند کاری کند که لامپ "اللّه"
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود
آخ…
چقدر روشنی خوب است
چقدر روشنی خوب است
ومن چقدر دلم می خواهد
که يحيی
يک چارچرخه داشته باشد
و يک چراغ زنبوری.
و من چقدر دلم می خواهد
که روی چارپايه ی يحيی ميان هندوانه ها و خربزه ها
بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ…
چقدر دور ميدان چرخيدن خوب است
چقدر روی پشت بام خوابيدن خوب است
چقدر باغ ملّی رفتن خوب است
چقدر مزه ی پپسی خوب است
چقدر سينمای فردين خوب است
و من چقدر از همه ی چيز های خوب خوشم می آيد
و من چقدر دلم می خواهد
که گيس دختر سيّد جواد را بکشم
چرا من اينهمه کوچک هستم
که در خيابان ها گم می شوم
چرا پدر که اينهمه کوچک نيست
و در خيابان ها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آنکسی که به خواب من آمده ست، روز آمدنش را
جلو بياندازد
و مردم محلّه ی کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت کفش هاشان هم خونيست
چرا کاری نمی کنند؟
چرا کاری نمی کنند؟
چقدر آفتاب زمستان، تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شيشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آيد
کسی می آيد
کسی که در دلش با ماست؛ در نفسش باماست؛ درصدايش با ماست
کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زير درخت های کهنه ی يحيی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود، بزرگتر می شود
کسی ازباران، از صدای شرشر باران، از ميان پچ و پچ گل های
اطلسی
کسی از آسمان توپخانه درشب آتش بازی می آيد
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملّی را قسمت می کند
و شربت سياه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نويسی را قسمت می کند
و نمره ی مريضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستيکی را قسمت می کند
و سينمای فردين را قسمت می کند
و رخت های دختر سيّدجواد را قسمت می کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب ديده ام…