هميشه نمی شود شعر گفت. اما گاهی آدم حس
می کند که او را شعری نگفته، در جايی جا گذاشته است و او بايد
خودش را پيدا کند و به سر جای خودش برگرداند. يعنی شعری نگفته
را که قبلاً گفته است دوباره بگويد...
... شب شانزده آذر ترين شانزده آذر ِ بعد از شانزده آذر کودتای
قبلی است. شب يا روز؟ نمی دانم. بستگی به اين دارد که ساعت دو
و نيم بعد از نصف شبِ اينجا را و ساعت پنج لابد صبح ايران را
شب بناميم يا روز.
نمی دانم. اما فقط می دانم که اين نمی دانم «شب يا روز»، ديگر
از جنس آن «شب يا روز»ی نيست که فروغ گفته بودش:
شب؟ يا روز؟
نه ای دوست!
غروبی ابدی است.
[نه ای دوست! ای نازنين دوست! کاش بودی و می ديدی که ديگر
غروبی ابدی نيست. آن غروب ابدی، ديگر به سر رسيده است.
بالاخره، ابديت هم نسبی است آخر. نسبيتی از زمان. از چيزی که
وجود خارجی مستقل و قائم به ذات ندارد!]
مثل بچه ها شده ام. بچه های بی قرار. و دلم پر می کشد برای
فردا. اما فردای اينجا کجا و فردای ايران کجا؟ دلم پر می کشد و
نمی گذارد بخوابم. انگار می خواهد مرا با خودش ببرد. شايد به
همانجا که بيست و پنج سال پيش در همين غربت از آن گفته بودم.
يعنی از آن نوشته بودم. و حالا در لابلای کاغذ هايم پيدا کرده
امش.
۱۵ يا ۱۶ آذر ۱۳۸۸
محمد علی اصفهانی
---------------------------
گل کرد باز در نفست
رگباری
اما هنوز
ناتمام مانده سخن
آری!
٭
حرفی بزن، ميان ديگر و آخر
حرفی بزن، ميان من و ما
(فرياد کن، شب ای شب باروتی!
در کوچه های پر تپش نجوا)
٭
جارم بزن
جارم بزن که داغ شوم من
و گر بگيرد خلق.
جارم بزن:
«نمرده
نمی ميرد
خلق»!
٭
جارم بزن، بگو تو مرا ای ما!
ای مای ناتمام مانده هنوز اما.
(در حجم های خاک، هجا ها
می مانند.
و کوچه های بعد
در صبح انفجار تو
می خوانند.)
٭
ذوبم کن ای شب ای شبِ باروتی!
بگشای خويشتن را. بگشای!
من را ببر ميان پچپچه ی خلق
من را ببر
ببر که نمانم جای!
۷ دی ۱۳۶۳