شعری است ساده و مختصر. مثل خود واقعه.
فکر می کنم در سال ۵۱ يا ۵۲ يا نمی دانم کی نوشته بوده باشمش.
از ۲۲ بهمن ۵۷ تا کمی ـ خيلی کمی ـ از آن گذشته، فکر نمی کردم
که ديگر به نوشتن اينجور شعر ها نيازی باشد.
و اشتباه می کردم. ساده دلانه.
استاد کهنسال و مهربان و دوست داشتنی و ريشْ پروفسوری روابط
عمومی امان در ايام دانشجويی را که هميشه به من «الف» می داد ـ
نمی دانم به چه مناسبت ـ در همان فاصله ی کوتاهِ از ۲۲ بهمن ۵۷
تا کمی بعد، روزی در جايی ديده بودم. سلام و عليکی و پرسش او
از من:
ـ هنوز هم شعر می گويی؟
و منظورش آن شعر هايی بود که در سال های سياه شاهنشاهی به
«ادبيات زيراکسی» می سپردم و او تا حدودی در جريان کار قرار
داشت.
يادم رفته است که چه جوابی به او دادم. اما سال هاست (سی و يکی
دو سالی می شود ـ نه؟) که هميشه به پرسش او فکر می کنم و در
هوا به او پاسخ می دهم:
ـ بله دکتر! هنوز شعر می نويسم. از همان شعر ها که من و تو می
دانيم. دلم می خواست اينطور نباشد. ولی می بينی که دارند با ما
چه می کنند؟ با ما که خودمان آورديمشان. و با بچه هامان که
خودشان خواهند بردشان. هيچ وقت از آنجور شعر ها نمی توانم
بگريزم انگار من. نه از نوشتنشان. و نه از بازنوشتنشان. هرچند
ديگر نه زيراکسی.
اين هم، سرگذشت نسل ما بود. یعنی تا الآن. تا باقی مانده اش را
نمی دانم.
و حالا امروز که خبر اعدام دو اسير ديگر را ـ غافلگيرانه ـ در
اين ديار غربت، اول از راديو فرانس انفو اين «خارجی» ها شنيدم
و بعد هم در سايت های خودمان خواندم، باز به ياد آن شعر
افتادم.
و گفتم در اينجا بياورمش. برای دل خودم شايد.
و شايد هم برای گريز.
گريز از معلوم نيست چه...
۴ بهمن ۱۳۸۹
پروای مرگ ندارم
روز ها همه يک رنگند.
از طعم نان
در قحطسال، سخن گفتم.
تنها گناه من
اين بود.
٭
آنک: صدای بال نخستين پرنده
ـ آن بيدار ـ
آنک: سحر
آنک: دار.
پروای مرگ ندارم!