آنجا يکی می آيد هر روز
و انتظار می کشد انگار
چيزی نيامده
اما گذشته را
مشتش هنوز
(مثل هميشه)
مشتش هنوز
توی هوا می چرخد
و حرف های گنگ
و نامفهومی را
ترسيم می کند
صد بار گفته ام که بگويم با او :
«بيهوده است، برو! برگرد!»
اما هميشه او
بی آن که هيچ وقت بداند خود
ايمان زخمخورده ی من را
ترميم می کند!
آنجا يکی می آيد هر روز
و روی چارپايه می رود و
داد می زند
آنجا يکی
نقشی چه دلنشين
ـ افسوس! ـ
بر باد می زند
خرداد ۱۳۹۳