... مهتاب، پانزده ساله بود. مهتاب، از پيرانشهر
با خانواده اش در جستجوی نان به نقده کوچ کرده بود.
مهتاب، در يک مرغ داری کار می کرد.
کارفرمای مهتاب، به مهتاب تجاوز کرد و به خانه ی خودش
رفت.
مهتاب، در مرغداری، خود را به آتش کشيد و مرد.
و حتی خبرش را هم ننوشتد در هيچ جا. در هيچ جا به جز
در ناکجا... |
نه باد بود و نه باران. نه ابر بود و نه خورشيد. نه ستاره بود
و نه ماه.
نه روز بود و نه شب.
نه شب بود و نه روز.
گم شده بودی تو.
پريده رنگ می رفتند رنگ پريدگان.
می رفتند پريده رنگ، رنگ پريدگانِ پريده رنگ.
و درميان دو واقعه چيزی تکرار می شد. چيزی به چيزی می رسيد در
ميان دو واقعه. و از خود عبور نکرده می گذشت از خود.
تکراری از تکرار.
آسمان را به زمين خواهيم آورد. تا رودخانه يی که نيست. و در آن
خواهيم نگريست ابر هايی را که خواهند بود.
ابر هايی که خواهند بود بر تو نخواهند گريست اما. چرا که تو را
به ياد نخواهند داشت.
هنوز نيامده بودند وقتی که رفته بودی تو.
ابر هايی که خواهند بود.
و بر تو نخواهند گريست.
کوتوال غمگين قلعه ی کوچک خود بودی. کوچک ترين قلعه ی جهان.
جهان بزرگی که با تو بيگانه بود هميشه. آشنای درد های هيچ وقت
نگفته!
و در قلعه ی کوچک تو هنوز به چيزی می شد پناه برد. ساده شايد
مثل لبخندی بر لبانی چروکيده از عبور ساليان رنج.
کوتوال غمگين قلعه ی کوچک!
فاتحانِ امروز، فردای تو را دزديدند.
فاتحان قلعه ی کوچک تو.
و تو عريان ماندی.
در وزش همه ی باد ها.
در عبورگاه همه ی سيلاب ها.
در سرمايی که صاعقه ها هم آن را نمی سوختند.
تو عريان ماندی در خويش.
بر ديوار ها مشت خواهيم کوفت. و مشت هامان را در هم گره خواهيم
کرد.
مشت هامان را در هم گره خواهيم کرد و بر ديوارها مشت خواهيم
کوفت.
سنگ ها به ما خواهند خنديد هرچند.
سنگ ها به ما خواهند خنديد.
و ابر ها هم حتی بر ما نخواهند گريست.
به کجا بايد برد اين آبشاران کويری را پس؟
که از بيهودگی خويش جاری می شود
تا بيهودگی خويش؟
پنجره ها را بشکن مهتاب! در اين ظلمات بی آب حيات. به پاره
سنگی بشکن اين ظلمات را. نه به روشنی يی و نوازشی.
به پاره سنگی که ما را شکست. به پاره سنگی که به ما خنديد.
ابر ها تکّه تکّه خواهند شد.
به پادافره آن که بر ما حتی نگريستند وقتی که بر خويش می
گريستيم خشک.
بر کوچکترين قلعه ی جهان هجوم آوردند فاتحان.
با سکّه های ملکوک.
فاتحان کوچکترين قلعه ی جهان با سکّه های ملکوک!
ما را و شما را ميعادی است ناگزير.
و به هم خواهيم رسيد ما و شما.
در شعله هايی که مهتاب در آن گُر گرفت و سوخت شايد.
و يا در مهتابی که در شعله های آن گر خواهيد گرفت و سوخت
حتماً.
و ما از آن پس، از آن پس را خواهيم ربود.
همچنان که تو را ربودند کوتوال غمگين! از کوچک ترين قلعه ی
جهان.
که در آن به چيزی می شد پناه برد. ساده شايد مثل لبخندی بر
لبانی چروکيده از عبور ساليان رنج.
هشتم مرداد ۱۳۸۷