image image
 

برای همکلاسی دس کوچولو پا کوچولوی خودم

Mohammad Ali Esfahani   محمد علی اصفهانی
 
محمد علی اصفهانی
 
   

تو می آیی همیشه. و بعد، گم می شوی. من به دنبال تو می گردم. و پیدایـت می کنم.
در اوّلِ خودت.
همیشه همین طور است.
اگر دلت بخواهد هم، نمی توانی گریه کنی. می دانم. خودت این را به من گفتی. و هیچ فکر نکردی که من از تو شاید بپرسم چرا.
چرا؟ چرا دلت بخواهد گریه کنی؟

نمی دانم چند سالت بود. امّا یک کم، کوچکتر از من بودی.
و به تو می گفتم من «دس کوچولو».

کلاغی پرید و دانه ی گردویی به زمین افتاد یک روز.
و تو گردو را شکستی.
ـ گردو
ـ شکستم
ـ گردو
ـ شکستم
ـ گردو
ـ شکستم
و رسیدیم به هم.
یعنی می رسیدیم به هم آخرش همیشه.
ـ دس‌ کوچولو! پا‌کو چولو!

من هیچ وقت نمی گذاشتم که پای من روی پای تو برود. اگر می دیدم که پایم دارد روی پای تو می رود، یواشکی درجا می زدم. و تو نمی دیدی.
شاید هم می دیدی و به روی خودت نمی آوردی. بس که شیطان بودی آن وقت ها.
دلم می خواست که این تو باشی که اوّل توپ را می اندازد. تا من به دنبال توپ بدوم. و بخورم زمین. و تو بخندی.
قشنگ می خندیدی تو.

چه گرد و خاکی پیجیده است توی هوا!
بیا همدیگر را فوت کنیم.
مثل همان وقت ها.
به شرطی که تو بخندی باز.
مثل همان وقت ها.
امّا نمی خندی دیگر تو.
می گویی «بزرگ شده ام»، دس کوچولو پا کوچولو!

مگر آدم بزرگ نمی خندد؟
من که می خندم.
وقتی که دلم می خواهد گریه کنم می خندم من.
هاها! هاها !
هاها! هاها !
ببین: می خندم من.

شما دختر ها آنطرف می نشستید. روی نیمکت های دست چپ.
ما پسرها هم اینطرف می نشستیم. روی نیمکت های دست راست.
و بعد، شماها کف دست هایتان را جلوی صورتتان می گرفتید و می خواندید :
ما، سر ـ باز به جایی نمی رویم.
و من فکر می کردم که شما ها می خوانید :
ما، سرباز به جایی نمی رویم.
و نمی فهمیدم که سرباز به جایی رفتن چه عیب دارد که شما ها نباید سرباز به جایی بروید. همیشه رادیو می گفت «سربازان دلیر میهن». رادیو ارتش. یعنی همان «اینجا تهران است؛ رادیو ایران»، که هرشب، برای نیمساعت، اسمش می شد «رادیو ارتش». بین ساعت هفت و نیم تا هشت، فکر می کنم.

چه کودکستانی بود کودکستان ما! کودکستان اسلامی ِ یادم رفته است چی ما. نزدیک بازارچه ی کلعبّاسعلی.
حالا لابد بازارچه ی کلعبّاسعلی را خیابان کرده اند و اسمش را گذاشته اند خیابان شهید کوفت. یا خیابان شهید زهرمار.
امیدوارم خودشان شهید بشوند همین روز ها.
فدای سر کچل کلعبّاسعلی.
کلعبّاسعلی، کچل بود حتماً. وگرنه بهش می گفتند عبّاسعلی.

بخند دیگر.
چرا نمی خندی؟
به چشم هایم  این طوری نگاه نکن. الکی با آب دهن خیس کرده امشان که تو بگویی:
ـ پس چرا داری گریه می کنی دیوونه!
و بخندی.
و من خودم را لوس کنم و بگویم :
ـ باشه، حالا به من می گی «دیوونه»؟
و با تو قهر کنم. و تو طاقت نیاوری. و بیایی و دست هایم را بگیری و بگویی :
ـ شوخی کردم.

دست هایم را رها نکن. نگذار بیافتم. دارم می افتم من. می دانی؟ آدم می افتد بالاخره. همیشه که نمی شود خودش را سرپا نگاه بدارد آدم.

دیشب، خواب دیده بودم که دعوا شده زیر گذر. دو نفر یقه ی یکدیگر را گرفته بودند و به همدیگر می گفتند «مادر قحبه».
داد زده بودم:
ـ «قحبه» یعنی چی؟ هنوزم نمی خواین بفهمین شما؟ یه بار دیگه به هم بگین «مادر قحبه»، خوارتون رو خودم...
و از خواب پریده بودم و دیده بودم که دارم با خودم دعوا می کنم.
حالا می شود لطفاً یک کم بخندی؟ و اینطور خیره نشوی به خیابان؟

یک روز هم ـ این دفعه بیدار بودم ـ توی کیهان نشسته بودم. نمی دانم چرا تلفنچی، آن ایام، همیشه اینجور تلفن ها را به من وصل می کرد. شاید برای این که می دانست که دیگر، روزها و شب ها همه اش پشت میزم حاضر هستم و دل نمی کنم. شاید هم تلفن من بیشتر برایش راه دست بود. یا اصلاً شاید برای این که مرا بیشتر از بقیه دوست داشت. چرا نه؟ چه می دانم من برای چه.
ـ سوخت ... سوخت... سوخت.
ـ چی؟
ـ آتیش زدند... آتیش... به داد ما برسین.
داد می کشید. بریده بریده حرف می زد. و گریه می کرد انگار. فحش هم می داد شاید. با لهجه ی ترکی.
شهر نو را آتش زده بودند بی شرف ها. شرط می بندم که بعضی هاشان تا یکی دو ماه پیش، یا یکی دو هفته پیش، یا یکی دو روز پیش، همانجا باجگیر بودند.

کجا رفتی تو؟ قایم موشک بازی که نمی کنی. دل و دماغش را نداری.
چرا آن پایین ایستاده ای؟
این ها کی هستند دور تا دور تو، دس ‌کوچولو!
توی کیسه چه کار می کنی؟

چرا هرکدامشان یک سنگ برداشته اند این ها؟
می خواهند یک جایی را پُر کنند گمانم.
گودالی را شاید.
چه گرد و خاکی پیجیده است توی هوا !

کلاغی دارد آن بالا بالا ها می پرد. دانه ی گردویی شاید به زمین بیافتد.
و یکی برش دارد.
و بشکندش.
همان موقع اما نه.
بعدها.
خیلی وقت بعد...

۱۳۸۵ ـ ۱۳۹۹

 
image image