{{ و چهره ی شگفت
از آنسوی دريچه به من گفت :
"حق باکسيست که می بيند
من مثل حسّ گمشدگی، وحشت آورم"
فروغ فرّخزاد
}}
تمام پنجره هارا
به روی واقعه بستی
و بعد
رفتی
در کنج خويش باز نشستی
نه هيچ چيز، تورا آشفت
نه هيچکس
از هيچ چيز، برايت گفت
آرام
مثل برکه ی بی توفان
خاموش
مثل ساحل بی موج
ماندی.
و روزنامه يی
شبنامه يی
ـ فرقی نمی کند ـ
چيزی برای خود
خواندی
بيرون
(در پشت پنجره)
انسان
جان کند و مرد
و شيطان آمد
و نعش ژنده واره ی اورا برد
شب بود و وقت خواب
و خوابيدی.
و خواب های خوب و بدی
ديدی
آن وقت،
صبح شد، وَ موقع
بيداری
نان و
پنير و
چايی و
باری
( "باری"
يعنی هميشه
يعنی
"اين نيز بگذرد
آخر چه کار به اين داری؟!" )
آری
چنين گذشت
می گذرد
خواهد گذشت
باری !
۱۲ ارديبهشت ۸۵