خارپوست
ها و من و انار دونه دونه
محمد علی اصفهانی
هميشه همين طور است. بايد يا ميز کج باشد يا کاغذ
يا خودم. تقصير من نيست؛ نوشتن را اين طور ياد گرفته ام. فقط کاش
يک ليوان آب خنک روی ميز می گذاشتی.
دست هايم را بگير، حس می کنم که دارم توی زمين فرو می روم.
در يک قطره آب بر سر سفره های زيرزمينی غرق خواهم شد، بی آن که
آينه هنوز سرريز شده باشد.
از بابت باد ها خيالم راحت است؛ بادها هميشه از اين جا می گذرند.
شب و روز. امّا آفتاب را نمی دانم. ديشب که ميان شماره های تند
و بلند باران خوابيدم.
صدای سنج ها خشک است، خشک و کش دار و زنگ زده. بايد تمام فصل را
زير باران مانده باشند، اين فصل، همه اش بارانی بود.
خيلی شده اند. می خواهی بروی، مواظب باش که همهمه هاشان لای در
گير نکند. عصبانی خواهند شد. دنبال همهمه هاشان خواهند آمد
و در را خواهند شکست.
من می ترسم. نه از مردی که روی چهار پايه ايستاده است. از مردی
که زير چهار پايه ايستاده است، و شکل شبحی است که روی چهار پايه
ايستاده است.
من از شبح تو می ترسم.
اين جا همه همديگر را می شناسند. فقط من و تو هستيم که همديگر
را نمی شناسيم.
برای همين هم هست که چيزی ما را به هم پيوند می دهد. پاسخ پيدا
نشده يی که بايد آن را در يکديگر پيدا کنيم.
مواظب من باش، مرا خواهند کشت و تو تنها خواهی ماند. همه تو را
خواهند شناخت و تو هم همه را خواهی شناخت.
عادّی خواهی شد، مثل "سلام، خسته نباشيد". مثل اعداد روز های هفته.
مثل خودت. مثل من. مثل همه ی اين ها که حالا ديگر به جلو در رسيده
اند.
آخ اگر می شد پرده را کنار بزنی بی آن که مردی که روی چهارپايه
ايستاده است مرا ببيند ! آخ اگر می شد !
تو به من احتياج داری ، وگرنه مرا می کشتی. پرده ی پنجره
را کنار می زدی تا مردی که روی چهارپايه ايستاده است مرا ببيند
و مردی که زير چهارپايه ايستاده است روی چهارپايه بيايد.
خودت اين را گفتی. فصل پيش بود. جلو همين آينه. فراموش کرده ام
که اوّل من خنديدم يا تو. اگر يادم بيايد که تو کجا ايستاده بودی
و من کجا ايستاده بودم، به تو خواهم گفت که اوّل تو خنديدی يا
من.
عصبانی شدی. خواستی آينه را بشکنی نتوانستی. خواستی، امّا نتوانستی.
من دست هايت را نگاه نداشتم. من حتّی نگفتم "نه". امّا تو نتوانستی.
دشنام دادی و گفتی که "اين بار...اين بار..."
ولی تو اين کار را نخواهی کرد. نه ؟ تو به من احتياج داری.
وقتی که آمد، برو. يکباره برو، نه به تدريج. بگذار آينه، خالی
بماند.
خودش به من گفت که می آيد. همين ديروز عصر، وقتی که داشتم روزنامه
می خواندم.
تو روزنامه نمی خوانی. برای جه روزنامه بخوانی ؟ مگر فرقی دارد
؟ هميشه اين را می گويی. شايد حق با تو باشد. نمی دانم. امّا من
داشتم روزنامه می خواندم. همين ديروز عصر.
چه قدر انتظار چيز بدی است !
صد بار به تو گفتم که کتاب های نصفه کاره خوانده ی مرا نبر به
اين و آن نده. بر نمی گردانند. آن قدر نگاه می دارند که هر چه
خوانده ام يادم برود. آن وقت شايد دلشان به رحم بيايد و برگردانند.
بعد از آن که روی نصف صفحه هايش آبگوشت ريختند و زير سطر های نصف
ديگرش را، يکی در ميان خط کشيدند.
اگر کتاب ها را نبرده بودی و به ديگران نداده بودی، حالا می نشستيم
و با هم کتاب می خوانديم. يعنی من کتاب می خواندم و تو عصبانی
می شدی و کتاب را از دست من می قاپيدی. من دنبال تو می کردم. تو
می دويدی. وسط باد ها به هم می رسيديم و من می گفتم :
ـ نگاه کن ! باد ها هميشه از اين جا می گذرند.
بيا من تو را از پنجره بيرون بياندازم. اگر سبک باشی بالا می روی
و بادبادک می شوی. بادبادک دنباله دار. و اگر هم سنگين باشی پايين
می افتی. بچه های محلّه، تو را ورق ورق خواهند کرد و به خانه هايشان
خواهند برد و خواهند گفت : " اعلاميه ! اعلاميه ! ". مادر هاشان
با کفگير تو سرشان خواهند زد و خواهند گفت :
ـ ببريد بياندازيد دور، اين درد و کوفتی ها را !
و تو خواهی خنديد. و من به تو خواهم گفت : "نخند". و تو باز خواهی
خنديد. و من به آينه مشت خواهم زد. و زمان خواهد گذشت.
چه قدر انتظار چيز بدی است !
بيا منتظر نباشيم : من يواشکی صورتم را خشک می کنم و راه می افتم.
از هيچ چيز نمی ترسم. بازو به بازوی هم، پيش او خواهيم رفت. در
خواهيم زد. در را باز خواهد کرد. خواهيم گفت :
ـ چون دير کرده بودی خودمان آمديم.
امّا آن وقت، تو ديگر بايد بروی. حاضر ـ غايب می کنند. يکی يک
ترکه ی آلبالو تو دست هاشان است و يکی يک دفتر حضور و غياب زير
بغلشان. مرده شورشان ببرد. خودشان را و مدرسه شان را.
فردا، يا حدّ اکثر پس فردا، خودم خواهم آمد و دفتر های حضور و
غيابشان را خواهم دريد. و تو راحت خواهی شد.
به تقويم نگاه کن و ببين که چند روز تا فردا، يا حدّ اکثر
پس فردا، باقی مانده است.
هر چه روغن ماليده بود خوب نشده بود. شب که داشتم بر می گشتم به
من گفت.
هی ورم کرده بود؛ هی ورم کرده بود؛ هی ورم کرده بود. و هر چه روغن
ماليده بود خوب نشده بود. معلوم نبود چه مرضی است. هی ورم
کرده بود؛ هی ورم کرده بود؛ هی ورم کرده بود.
امّا آخرش يک شب تا دم صبح تمام ورم ها خوابيده بودند. خوب،
مرگ حقّ است ديگر، آدم يک روز به دنيا می آ يد و يک روز
هم می رود. ولی بد جوری مرد.
شب که داشتم می رفتم به من گفت.
دو سه قدم بيشتر نرفته بودم که صدايم کرد. خنديد وداد زد : "دروغ
گفتم؛ ناراحت نشو؛ می خواستم سر به سرت بذارم".
و تند صورتش را بر گرداند که من نبينم.
صدای سنج ها گُم شده است. همه رفته اند. بايد چهار پايه را از
زير پای مردی که روی چهار پايه ايستاده بود کشيده باشند؛ يک مدّت
مانده باشند؛ و بعد رفته باشند.
من از مردی که زير چهار پايه ايستاده است می ترسم. فرمان آتش خواهی
داد. تو هنوز ساعتت را با دفتر های حضور و غياب ميزان می
کنی. تو فرمان آتش خواهی داد.
برو در را باز کن. ديگر نه همهمه يی است که لای در گير کند، نه
چهار پايه يی.
مردی که ديگر روی چهار پايه نايستاده است از آن بالا تورا صدا
خواهد کرد و خواهد گفت :
ـ لطفاً بياييد. من می خواهم برای شما خطابه يی بخوانم.
دور شما جمع خواهند شد. سکه ی کفّاره يی خواهند انداخت. يا دشنامی خوهند داد.
يا اشکی خواهند ريخت. فرقی نمی کند.
جمع خواهند شد و دور شما را خواهند گرفت و تو يکی از آن ها خواهی شد. امّا مواظب
باش که با آن ها نروی. من، تنها خواهم ماند. و ديگر وقتی که او
بيايد کسی نيست که برود و بگذارد که آينه، خالی بماند.
من اين جا می نشينم و منتظر می مانم، تو يواشکی برو يک کم نعنا
تلخون بخر و بر گرد. يک دانه سنگک هم بگير با يک سير پنير. نان
و پنير و نعنا تلخون را خيلی دوست داشت. هميشه نزديکی های بهار
که می شد از من می پرسيد :
ـ هنوز نعنا تلخون نيامده ؟
نعنا تلخون نداشتيم. تانژانت ايگرگ داشتيم، کتانژانت ايکس داشتيم.
اتيل داشتيم. متيل داشتيم. دی داشتيم. هگزان داشتيم. ميوسن داشتيم.
نيوسن داشتيم. خارپوستان داشتيم.
به من چه خارپوستان از کدام دورانند ؟ به من چه آخر ؟ می فهمی
؟ به من چه ؟
پنجره را باز کن : تا بخواهی خارپوست . همه شان خارپوستند. خارپوست.
خار پوست های کت و شلوار پوش. خارپوست های شلوار و کاپشن
پوش. خارپوست های بی حجاب. خارپوست های با حجاب. خارپوست های بد
حجاب. خارپوست های بی ريش. خارپوست های ريش دار. ريش گيوه يی.
ريش توپی. ريش آخوندی. ريش رستمی. ريش سولژ نيت سينی. ريش پروفسوری.
خارپوست های بی سبيل. خارپوست های با سبيل. سبيل قيطانی. سبيل
هيتلری. سبيل گورکی يی. سبيل شاه عبّاسی.
خارپوست. خارپوست. خارپوست.
دنبال خارپوست می گردی ؟ بيا. بيا من اين جا تا بخواهی خارپوست
نشانت می دهم. آن قدر خارپوست نشانت می دهم که خودت بگويی بس است.
اگر خيلی دلت خارپوست می خواهد. همين الآن برو دم در. زود
باش. معطّل نکن.
ممکن است فکر کنی که خيلی زرنگی؛ و با آن ها دست ندهی تا خارپوست نشوی. امّا
نه. آن ها خودشان جلو خواهند آ مد و با تو دست خواهند داد.
اگر دستت را توی جيب شلوارت هم قايم کرده باشی می کشندش بيرون
و به گرمی می فشارندش و می گويند :
ـ حال شما چه طور است ؟ از آشنايی با شما خيلی خوشوقتيم.
هيچ غصّه نخوريد. همين الآن ترتيب کار را می دهيم.
و تا بخواهی به خودت بجنبی خارپوست شده ای.
خارپوستان داشتيم. و من گذاشته بودم رفته بودم سراغ او. و گفته
بودم: "دست های مرا بگير؛ حس می کنم دارم توی زمين فرو می
روم". و او گريه کرده بود. و من پشيمان شده بودم؛ و برايش از کوه
ها و دريا ها حرف زده بودم. از ابر های اولّيه. از چين خوردگی
های زمين و پيدايش قارّه ها. از سرخس ها و جلبک ها. از دايناسور
ها. و از دايناسور خزنده ـ پرنده يی که تخم می گذاشت و وزن
هر تخمش نمی دانم چند ده يا چند صد کيلو بود ، و چنان هيبتی داشت
که به قول معلّممان کسی نمی توانست تخم او را هم بخورد
!
و او خنديده بود. و من گريه کرده بودم.
نخند. اين طور نخند. من دلم می گيرد. من طاقت نمی آورم، چرا می
خندی ؟ وقتی که می خندی می فهمم غمگين تر از هميشه ای.
هر جا که می رفتم فقط يک نوار گذاشته بو دند. نوار فروشی ها. وسايل
خانه فروشی ها. لباس فروشی ها. جگرک فروشی ها. ساندويچ فروشی ها.
گوشت فروشی ها. نان فروشی ها. سبزی فروشی ها. سيگار فروشی
ها. کوفت فروشی ها. زهر مار فروشی ها.
آی انار انار نار دون دونه
از فردای خود کسی چه می دونه
آی انار انار نار دون دونه !
خودش هم همين نوار را گذاشته بود. وقتی می رفت توی اتاق هم همين
"آی انار انار" را می خواند. وقتی از اتاق می آمد بيرون هم همين
را می خواند.
دم پنجره، بيرون اتاق می ايستاد. و "دايی" داد می کشيد :
ـ همين يکی رو داريم؛ بی کاره هاش برن.
و چپ چپ به همه نگاه می کرد.
هر جا که می رفتم همين نوار را گذاشته بو دند. هر جا که فرار می
کردم.
بيرون، بيرونِ بيرون هم، آخر سر، يک شيره يی خمار، نواری را که
نمی دانم از کجا بلند کرده بود و می خواست به نصف قيمت به من بفروشدش
از زير کت نشانم داد و گفت :
ـ آقا ! تازه ترين آهنگ روز : آی انار انار نار دون دونه
!
گوش کن. صدای سنج ها را می شنوی. دوباره دارند نزديک می
شوند. دو باره دارند به جلو در می رسند. کارشان تمام شده است و
دارند بر می گردند. کارشان تمام شده است. کارشان را کرده اند.خودش
به من گفته بود می آيد. ديروز عصر که داشتم روزنامه می خواندم.
نمی توانستم. طاقت خنده هايش را نداشتم. خوب، مرگ حقّ است ديگر. آدم يک روز به
دنيا می آيد؛ يک روز هم می رود. خودش اين را به من گفته بود. شب
که داشتم بر می گشتم.
به درک که می آيند و حاضر ـ غايب می کنند. حاضر ها غايبند.
پس حتماً غايب ها بايد حاضر باشند. مردی که روی چهار پايه ايستاده
بود به جای تو "حاضر" خواهد گفت.
برو يک کم نعنا تلخون بخر. يک دانه نان سنگک هم بگير با يک سير پنير. نان و پنير
و تلخون را خيلی دوست داشت. هميشه نزديکی های بهار
که می شد، از من می پرسيد :
ـ هنوز نعنا تلخون نيومده ؟
فقط يادت باشد سر راهت وقتی که به گودال رسيدی، سنگ های
باقی مانده را بردار و بيار.هر چند تا را که باقی مانده است. همه
را برايم بيار. می خواهم تمام شيشه ـ پنجره هاشان
را بشکنم.
برو.
يکباره برو. نه به تدريج.
بگذار آينه، خالی بماند.