عقربه های ساعت به كندی به سوی پايان نيم
روز می رفتند. كارگران جوان سريع و مسن ترها كندتر ابزار
كارشان را به كناری می گذاشتند و پله های طبقات را دو تا يكی
با شتاب روی به سوی كف سايت سرازير می شدند. تنها يك منبع آب
در گوشه ی يونيت ۱۲ (قسمت صنعتی پالايشگاه) وجود دارد. از اين
رو بايد سريع به آنجا رسيد تا نوبت را از دست نداد و دست و
رويی صفا داد؛ غذا را از وانت توزيع دريافت كرد و آن را به
سرعت تا فرصت چند دقيقه چرت زدن در زير آفتاب بهاری بر روی سنگ
ابزارهای سايت را از دست نداد. در آن روز بهاری و در آن آفتاب
گرم كه هر لحظه يك تكه ابر، گرمای خورشيد را برای لحظه ای می
ربود، چند دقيقه چرت و آرامش برای همه ی كارگران يك ضرورت بود.
تنها ياسر، ياسر ملك شاهی، امروز در پی اين مسايل نبود. او
جوانی كرد بود كه همكارانش به شوخی او را پهلوان می ناميدند،
چون كرمانشاهی بود. ياسر امروز با چهره ای سنگ شده، بدون هيچ
واكنشی به شوخی های دوستان و همكاران جوانش آرام پله ها را به
سوی بالا طی می كرد.
هی پهلوان وقت نهاره! كجا می روی؟
ياسر بيا برويم پايين. بايد نهار را گرفت. ظرف های يك بار مصرف
آخر غذا همه خرد و خمير شده اند و پر از تكه های پلاستيك خشكه
است. امروز چته؟
ولی ياسر بدون شتاب روی به سوی پايان زندگی اش، برخلاف جهت
حركت ديگر كارگران رو به بالا رفت. كمربند ايمنی را كه می بايد
او را در ارتفاع از مرگ برهاند، از كمر باز كرده، در دستش
گرفته و با دست ديگر، هندريل را برای بالا رفتن چسبيده بود.
مانند اين بود كه می ترسيد كسی او را به زور از پله ها جدا كند
و به پايين ببرد. لباس های كارش از لكه های رنگ، چهل تكه می
نمود. بوی تند رنگ از لباسش به آرامی جدا می شد و اطراف را می
آلود. به نقطه ی پايان نزديك می شد. از آن ارتفاع همكاران را
می ديد كه با شتاب به سوی منبع آب می روند و در كنار لوله ای
كار نشده و اسپول ها و تكه های ضايعات فلزی، مشتی برنج خشك نيم
پخت شده ی آغشته به يك قاشق لپه و آب زردچوبه و شايد تكه ای
چربی را به سرعت می بلعند.
يكی از همكاران نقاشش از پايين ياسر را ديد كه به سوی بالا می
رفت و كمربند ايمنی اش از پشت سرش روی پله ها با سر و صدا
كشيده می شد. قاشق غذا در دستش خشكش زد. در حالی كه به بالا
نگاه می كرد، فرياد زد:
هی ياسر مگر ديوانه شده ای. بيا والا چيزی گيرت نمی آيد.
ياسر هيچ صدايی را نمی شنيد. تنها فشار باد خنكی را حس می كرد
كه از كوه های پر برف شازند به گونه هايش می خورد. او از درون
متلاشی شده بود. در هم فروريخته بود. آخرين خبر او را شوكه
كرده بود و نمی توانست اين تنهايی را در ميان اين همه فشارهای
اقتصادی و اجتماعی تحمل كند.
كار پرشتاب و پرخطر پيمانكار ِ دست سوم كه به جای پرداخت حقوق،
فقط فرياد می زد: "كار. كار. كار. والا اخراج می شويد" و
قانونی كه پشتوانه ی اين فريادهاست. حقوق كارگران كه ماه ها در
حساب بانكی پيمانكار سود كسب می كرد، از او و خانواده اش دريغ
می شد. هيچ قانونی او را صاحب حق كارش نمی داند. او را برده ای
می بيند كه بايد ماه ها مجانی كار كنند. از اين رو پيمانكار
برای خود اين حق را قائل است كه ماه ها حقوق آنها را پرداخت
نكند. به قول بعضی كارگران: " باز خدا پدر آن كفن دزد قبلی را
بيامرزد." مصوبات مجلس ها و قوانين جديد كار، تنها مدافع بخش
خصوصی است (يعنی همان سرمايه دارانی كه همين آقايان، اوايل
انقلاب آنها را مستكبر و منفور می دانستند) ولی كارگران هيچ
حقی ندارند و حتا نمی توانند دور هم جمع شوند و درمورد مشكلات
صنفی شان با هم مشورت كنند؛ چون در اين صورت می شود:" اقدام
عليه امنيت كشور و ..."!!؟؟
كارگر نيروی تنهايی است كه در دريايی بسته پر از كسانی چون
صاحب خانه، بقال، نانوا، خواربار فروش و از همه بدتر من پاور
(دلال های فروش كار كه تحفه ی سردار سازندگی است) و سر كارگر
و... گرسنگی درماندگی ناشی از عدم وجود كار و يا استرس های
شبانه روزی حفظ كار و وحشت اخراج، او را به شدت وحشت زده و
سردرگم نموده بود.
ياسر مانند اكثر كارگران با منشا روستايی، علت ها را درك نمی
كرد و آنها را امری طبيعی می دانست. او ۲۴ سال داشت و از شهرك
های اطراف كرمانشاه و بر اثر فقر و بيكاری به شازند اراك
كشانده شده بود. در منطقه ی آنها (كردستان) كاری جز گرسنگی و
قاچاق وسايل زندگی وجود ندارد. وضعيت كشاورزی محدود هم با
واردات سير از چين و واردات ميوه از مصر و... رو به سوی نابودی
دارد. برای قاچاق هم بايد يك اسب يا قاطر يا يك وانت تندرو
داشت كه بدون پول، نمی توان يكی از آنها را تهيه كرد. چند روز
پيش يكی از كارگران همكارش از او پرسيده بود:
شما چرا فقط بشقاب چينی و لباس و تلويزيون و اين جور وسايل
سنگين و جاگير را قاچاق می كنيد؟ برويد چند لول ترياك يا قرص
های روان گردان بياوريد كه كلی مشتری دارد، هم سبك است و هم
پرمنفعت. قاطر و وانت هم نمی خواهد.
و ياسر با تحقير به او گفته بود كه:
ما كرد هستيم نه مافيای مواد مخدر. ما اين كار را نمی كنيم تا
آدم های بدبختی چون تو را معتاد كنيم. اما عرق می آوريم تا با
پرخاشگری، جلوی هر نامردی سرت را بالا بگيری و بجنگی.
ولی امروز جنگ ِ ياسر به پايان رسيده بود. او تنها در مقابل
اين كه همه مشكلات اجتماعي- اقتصادی از پای در آمده بود. اگر
انسانی نخواهد ارزش های انساني- اخلاقی را زير پا بگذارد، آن
هم وقتی راه مبارزه با مشكلات را نمی داند و نداند كه هيچ فردی
به تنهايی قادر نيست در مقابل يك سيستم آلوده ی ضد كارگری
مقاومت كند (در ميان كارگران پروژه ای بيشترين اعتياد به مواد
مخدر وجود دارد) تنها راه حلی كه به فكر اين كارگر می رسد،
راحت شدن از اين زندگی است.
هم چنان به سوی بالاترين نقطه ی يونيت گام برمی داشت. برای يك
لحظه چهره ی زيبای دختر محبوبش كه به تازگی به عقد او در آمده
بود، وجودش را لرزاند. ولی ياد خبر ِ به اجرا گذاشتن مهريه،
موجی از نفرت عشق را به گوشه های تاريك ذهنش راند. چرا...
مهريه اش را با اجرا گذاشته است؟ ما كه مشكلی نداشتيم. برادر
بيكارش و يا خانواده ی فقيرش، باعث شده كه او چنين كاری را
بكند؟
فقر در روستاهای كردستان بيداد می كند و بيشترين آمار خودسوزی
و خودكشی زنان در ايران، در كردستان و ايلام است.
افكار درهم با سرعت از جلوی چشمان ياسر می گذشت و او كه مسخ
شده ی افيون ابدی توده هاست، قادر نبود خود را از چنگ اين بختك
كه خلاق بودن را از او دزديده، رها سازد. او به پايان راهش
رسيد. در بلندترين نقطه ی كارگاه، همان جا كه آخرين اسپری رنگش
را پاشانده بود، كمربند ايمنی را به يك لوله حلقه كرد و حلقه ی
ديگر را به دور گردنش آنداخت و خود را از بلندی رها كرد. چند
لحظه لرزش و تمام .
باد خنك بهاری كه از كوه های سرد و برفی شازند می وزيد، اندام
بی جانش را آرام به حركت در می آورد. يكی از كارگران به صورت
اتفاقی او را در آن بالا ديد.
وای خدا! كمك!
ظرف غذايش را پرت كرد و با همه ی نيرو، برای نجات او به سوی
بالا دويد. ولی ديگر فايده نداشت. فاجعه رخ داده بود.
فاجعه واكنش های متفاوتی را به دنبال داشت. اما بر خلاف
انتظار، واكنش برخی مثلا دانشگاه ديده ها به اين اتفاق بسيار
سطحی بود. برخی كارگران در برخورد با اين واكنش ها، از خود می
پرسيدند روشن انديشان يا دانشگاه ديده ها، دارای كدامين سرشت و
درون مايه هستند؟ صرفا به دليل توانايی خواندن يك متن يا آگاهی
از رياضی و فيزيك، بدون توانايی تعميم دانش به پديده های
اجتماعی و يا حفظ كردن جزوات (خلاصه كردن متون علمی به جای كار
تحقيقات) دانشگاهی برای شب امتحان، می شود انسان را شناخت و
پديده های اجتماعی را تحليل كرد؟
در قرن بيست و يكم، مدرك دكترا از دانشگاه هايی كه بنيادشان بر
گسترش نگرش ايده آليستی، آن هم با جهان بينی های واپس گرای
خرافه پسند است، اعتبار علمی ندارد و انسانی كه در قرن جهانی
شدن به سبك نئوليبرالی، نمی داند بر كدامين مركب نشسته و به
كدام سو می رود، مسخ شده ايست كه افيون توده ها، او را فلج و
استحاله نموده است. چنين تيپ دانشگاه ديده ای وقتی باخبر می
شود يك كارگر در سايت، خود را حلق آويز كرده، اولين پرسش او از
وضعيت زندگی خانوادگی اوست؟ علت را تنها در اطراف ماجراهای
ازدواج و طلاق و به اجرا گذاشتن مهريه می بيند. ريشه ی واقعی
علت ها را در مسايل اقتصادی و اجتماعی نمی بيند. همه در سطح
خبر می لغزند وعمق را نمی بينند. برخی از آنان چنان در نادانی
خود مدفون شده اند كه حتا توانايی درك خبرهای معمولی را ندارند
كه در سطح جامعه گسترده است. آنها درك نمی كنند اين سياست های
اقتصادی جهان سرمايه داری امپرياليستی است كه از كانال صندوق
بين المللی پول، بر كشورهای عقب رانده شده، فرمان می راند و به
اصطلاح اقتصاددان های طرفدار سرمايه داری، با عشق و علاقه
منتظر دعوت شدن به تجارت جهانی هستند و نمی دانند كه ما در
تجارت جهانی، كالايی برای عرضه نداريم. تنها كالای باقی مانده،
خود ِ "ايران" است.
آری! اقتصاد امپرياليستی تنها با فرمان، بدون مستشار نظامی،
بدون لشگركشی، بدون بمباران و ترور، تنها با فرمان های
اقتصادی، همه ی بنيادهای زندگی در ايران را به تاراج می برد و
بزرگترين افتخار خاندان خلع شده از سلطنت، سردار سازندگی، اين
است كه او اولين فردی بود كه در زير شعار مرگ بر امريكا، شهامت
پياده كردن سياست های اقتصادی امريكايی را در ايران داشت.
آری! گندابی كه رودخانه ی زندگی را آلوده كرده است و مرگ را به
تدريج به آن تزرق می كند، ساختار نابهنجار سرمايه داری جهانی
است كه مرگش در دستان متحد ماست. كارگر نقاش كرد، آن جوان
ورزشكار و با اخلاق، تنها جزئی از سيستمی است كه روند ناسالم و
بيماری های مزمن اقتصادي- اجتماعی آن، او را حذف كرد. افسوس...
ناصر آغاجري
پروژه شازند اراك
۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۰
منبع: کانون مدافعان حقوق کارگر